گنجور

 
صوفی محمد هروی

مرا عشق تو رسوای جهان ساخت

چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت

مرا گویند بی او صبر پیش آر

کجا بر آتش سوزان توان ساخت

نمی سازد دلم بی او به جانم

اگر آن شوخ من با این و آن ساخت

قتیل غمزه و ابروی اویم

چه حاجت تیغ با تیر و کمان ساخت

نهان می داشتم در دل غمت را

لب خشک و رخ زردم عیان ساخت

میان بر بست بهر کشتن من

خدا ا و را به جانم مهربان ساخت

جز اندوه و فراق یار، صوفی

غم دیگر ندارد، هم به آن ساخت