میرداماد » دیوان اشراق » قصاید » شمارهٔ ۱
ای از سها ز عکس رخت کمتر آفتاب
میدان حسن از تو و بازیگر آفتاب
در روز طرح دفتر خوبی نوشته است
اول خراج حسن تو بر کشور آفتاب
طفلی ست حسن تو بپرورده دایه وار
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » قصاید » شمارهٔ ۲
شه ملک دانشم من به جنود آسمانی
که بود ز فضل دیهیم سریرم از معانی
ز مداد من سوادی در چشم آفرینش
ز ظلال من کلاهی بر تارک معانی
در ارتقای فکرم خط استوا ز دانش
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱
از سوز دل بسوخت گیاه وجود ما
بر آتش تو بر فلک امروز دود ما
مارا بخار مجمر گردون نه بس بود
مجمر بلای عشق و دل خسته عود ما
بر آستان دوست اگر سر توان نهاد
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای به درگاه تو از قدس روان قافلهها
پیش طوف سر کوی تو خجل نافلهها
هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد
غیر تشویر نشد شاکله شاکلهها
مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳
بر در دوست که قدر گهر پاک آنجا
خاک باشد چه بود قیمت این خاک آنجا
بر سر کوی غم او چه جگرها چاک است
شرمم اید که برم پیرهن چاک آنجا
ای دل آسیمه سر از کوی بلا می آئی
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۴
چشم خراج عشق ستد خون ناب را
معزول ساخت عامل دیوان خواب را
من جان حلال کردم اگر خود کند قبول
سلطان درد عشق تو ملک خراب را
ساقی میار باده کزین جام آتشین
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۵
سوز غم تو کرد قضا سرنوشت ما
ای در غم تو شعله آتش بهشت ما
این ابر ناوک تو همانابه سینه داشت
کالماس جای سبزه بر آمد ز کشت ما
دوزخ به پشت گرمی ایام هجر تو
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۶
شعله ها در جان زدی این سینه غمناک را
خرمنی ز آتش چه حاجت بود یک خاشاک را
تا بکی در سینه تنگم نهان دارم چو راز
آتشی کز شعله خاکستر کند افلاک را
در ره عشق تو عمری شد که حیران مانده ام
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۷
فقیا بفیکا تفز بالعلا
معلماعلی قلبکا القیا
بیا زاهد از باده ما بشوی
دل و جان ز اوساخ زرق و ریا
از من می که در کیش اکسیریان
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۹
ای مه از رخ دور کن یک ره نقاب
تا عرق گردد ز خجلت آفتاب
بی وصالت زندگانیها تلف
بی جمالت عشق رانیها عذاب
دیده مارا از آن عارض شکیب
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
آتش که شعله عاریت از جان ما گرفت
چون برق عشق بود که در آشنا گرفت
ای بس که در فراق تو از بخت واژگون
نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت
هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
آنکه در آتش غم سوخت دل خام من است
وآنکه او را غم کس نیست دلارام من است
توکه ته جرعه جام تو بود کوثر عشق
چه خبر داری ازین شعله که آشام من است
گرمی آتش دوزخ خوی خجلت ریزد
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از تو ما را آب در جوی تمنا آتش است
عشق بازی چون مزاج باده گویا آتش است
ای معلم کشتی ما مشکل آید بر کنار
کاندر اقلیمی که مائیم آب دریا آتش است
ساغر از می بادت ای ساقی مرا معذور دار
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
اشکم ز سوز سینه چو عمان آتش است
دریای شعله مایه باران آتش است
هر دم به جانبی ز دلم شعله سر زند
یاران در این خرابه مگر کان آتش است
شب هر نفس که بی تو کشیدم چنان نمود
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
این زمینی ست که جولانگاه جانان بوده ست
در تن از جلوه جانان منش جان بوده ست
این زمینی ست که از نور جمال ورخ دوست
آفتابش حجل از ریگ بیابان بوده ست
این مدینه ست همانا که حریم حرمش
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
بی غم عشق تو جان با هستی من دشمن است
هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است
ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش
دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است
بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
چنین که شور تو در ساخت دماغ من است
ز شغل درد تو کی مرگ هم فراغ من است
مگو که شعله آهم نسوزد انجم را
که بر جبین مه اینک نشان داغ من است
رساند خواهی اگر جرعه ای به ما باری
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
گر زمهر بتی دل به قصد کین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
عشق آتش در مذاقم آب حیوان کرده است
می پرستی فارغم از کفر و ایمان کرده است
جان فدای آن کمان ابرو که از تیر جفا
هر سر مو بر تنم صد نوک پیکان کرده است
جز سر زلفش پریشانی مبیناد آنکه او
[...]