گنجور

 
میرداماد

عشق آتش در مذاقم آب حیوان کرده است

می پرستی فارغم از کفر و ایمان کرده است

جان فدای آن کمان ابرو که از تیر جفا

هر سر مو بر تنم صد نوک پیکان کرده است

جز سر زلفش پریشانی مبیناد آنکه او

خاطر ماهم چو زلف خود پریشان کرده است

آنچه با جان اسیران کرد چشم مست او

کافرم گر هیچ کافربا مسلمان کرده است

هم مزاج روزگار آن خوی آتشناک او

خانه آسودگی با خاک یکسان کرده است

داده بر باد فنا پیدا و پنهان مرا

آنکه حسن و عشق را پیدا و پنهان کرده است

صد هزاران جان فدای خامه استاد صنع

کاین همه صورتگری بر لوح امکان کرده است

نرخ جام باده جان کرده ست پیر می فروش

مایه هستی ندانم از چه ارزان کرده است

شوخ چشمی کی غم ویرانه جانم خورد

کز سر مستی هزاران خانه ویران کرده است

گفتی اشراق از غم ماهیچ سامانیت هست

آری آری عشق کارم خوش به سامان کرده است