گنجور

 
میرداماد

چشم خراج عشق ستد خون ناب را

معزول ساخت عامل دیوان خواب را

من جان حلال کردم اگر خود کند قبول

سلطان درد عشق تو ملک خراب را

ساقی میار باده کزین جام آتشین

ترسم جگر پر آبله گردد شراب را

ای کوثر مراد ندانم که چون کنم

گر بازگیری از من مستسقی آب را

شب کی رسد به صبح که اشراق از غمت

گل کرد ز آب دیده ره آفتاب را