گنجور

 
میرداماد

ای از سها ز عکس رخت کمتر آفتاب

میدان حسن از تو و بازیگر آفتاب

در روز طرح دفتر خوبی نوشته است

اول خراج حسن تو بر کشور آفتاب

طفلی ست حسن تو بپرورده دایه وار

گه در کنار ماهش و گه در بر آفتاب

لعلی ست شکر تو در او مدغم آرزو

ماهی ست چهره تو در او مضمر آفتاب

گر باده جمال تو آید به جام فکر

جای خوی از مسام چکد دیگر آفتاب

عکسی ز روی خویش به جام هلال بخش

تا جرم ماه باده شود ساغر آفتاب

آئینه خیال ز عکس رخت نوشت

صد نکته در دقایق خوبی بر آفتاب

عطری مگر ز زلف تو در عود بزم بود

کافکند خویش رادر مجمر آفتاب

در عرق خاک مردمک دیده یافته

بی تو خط شعاعی چون نشتر آفتاب

آنجا که عکس روی تو بر بوستان فتاد

گر خود بود چنار وی آرد بر آفتاب

آنکس که در خیال تو میرد عجب مدار

از خاک رویدش پس مردن گر آفتاب

از تابش جمال تو بر آسمان حسن

چون ماه منخسف شده در منظر آفتاب

آسودگی نداند گوئی چو چشم ما

دارد خسک ز عشق تو در بستر آفتاب

ای دست جور عشق ترا نایب آسمان

وی عکس نور روی ترا چاکر آفتاب

گفتی ز تاب عشق چنان گرم هم مشو

گز گرمی تو سوزد در خاور آفتاب

این باده گر رسد به خیال دماغ چرخ

چون پرنیان درفتد آتش در آفتاب

گر برق آه ما به خیال فلک رسد

بینی و لیک یک کف خاکستر آفتاب

چون من ز دود آه کنم تیره چرخ را

راه افق نیابد بی رهبر آفتاب

یکدم به ره خرام که تا حسن خویش را

بر سرکند ز شرم رخت معجر آفتاب

خاک ارخوئی چنین فکند با خیال تو

در ساغر افق چو می احمر آفتاب

گوئی خیال روی تو سوده جبین حسن

بر خاک بارگاه شه پیکر آفتاب

دریا نوال ابر کف روزگار حکم

کآن دستگاه جم سپه چاکر آفتاب

ابری ستاره گوهر بحری شعاع موج

چرخی زمانه مرکز و شاخی بر آفتاب

گفتش خرد سکندر ثانی و باز گفت

هرگز ز نور ماه کند زیور آفتاب

کی ساخت از بنان سخا ابرو کی فکند

بر جای قطره در صدف اسکندر آفتاب

مهتاب را روشنی دیده شب است

با قدر خود نسازد هم بستر آفتاب

ای خسروی که در رصد سیر صیت تو

تقدیر را صد آمد و ذوالمنظر آفتاب

سیمرغ دولت تو زمنقار در مسیر

افکنده نسر طایر و از شهپر آفتاب

نطقم در این مدیح مگر خواست گفتنت

کای رای روشنت را مدحتگر آفتاب

عقلش چه گفت گفت زهی ای خرد تباه

خفاش رابه دیده زند خنجر آفتاب

خود در مشیمه رحم چرخ نطفه ئیست

از صلب قدر شاه قدر کشور آفتاب

بر رسم باج و جزیه فرستد شعاع و نور

در تو عهد به ملک مه و گوهر آفتاب

در صلب ابر شعله شود نطفه مطر

از تف خشم تو که کند اخگر آفتاب

تیغ تو باه برد در صلب مفسدت

خشم تو تیره سازد طالع بر آفتاب

جاهت دهد دفینه در مرکز آسمان

رایت دهد ودیعت در اغبر آفتاب

گر در خیال رای تو تخم افکند به خاک

از خاک حاصل آرد برزیگر آفتاب

بر درگه نفاذ تو افلاک تند سیر

بنشسته چون به شارع پیغمبر آفتاب

روزی که بهر غیبت گردان جنگجوی

جرم شهاب تیره شود مغفر آفتاب

جای اشعه تیغ برون آیدش ز چشم

گر یاد معرکه کند این انور آفتاب

در بحر ژرف خون یلان غوطه می خورد

گر خود ز دور چرخ کند معبر آفتاب

محور سنان فتنه شود در ضمیر چرخ

مغفر به دست مرگ نهد بر سر آفتاب

حلق بقا ببرد در معرکه اجل

خون زمانه ریزد در ساغر آفتاب

ابری شود که بارد بر خاک معرکه

الماس سوده بسکه خورد خنجر آفتاب

در بحر معرکه به مسامیر فلک فتح

تضمین بود ثوابت در لنگر آفتاب

بهر ردیف مدح تو گوئی کنون فلک

هر صبحدم برآورد از خاور آفتاب

دهر از فروغ رای تو از نور خور غنی ست

زانروکه نیستش به ضیا در خور آفتاب

دزدد چو کودکان فلک از کیسه افق

این قرص را که نام نهد اختر آفتاب

معیار آفرینش اگر فیض رای تست

در کان نهد زمانه به جای زر آفتاب

تا در مسیر سرعت و بطی فلک بود

در دیده گاه فربه و گه لاغر آفتاب

بادا ز شرم معتکف مسجد سکون

با سیر صیت جاه تو تا محشر آفتاب

تا بر فلک حکایت مخروط ظل ارض

در دعوی ضیا نکند باور آفتاب

در نسبت ضمیر تو بادا چو ضل ارض

مخروطی شعاع ضیا کمتر آفتاب

کف الخضیب را به خلافت دعاهدر

برخصمت ازظفیره مکدرترآفتاب

درموج بحر خشم تو دلفین همی غریق

وز یاد هیبت تو همی اصفر آفتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode