گنجور

 
میرداماد

ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما

گردون ز جنس درد فرستد خراج ما

چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر

بیعت گرفته است ز شبهای داج ما

ترسم که در دماغ وجود آتش افکند

ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما

گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد

گو روغن وجود مکن در سراج ما

اشراق ما و درد که دکان روزگار

زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما