گنجور

 
میرداماد

اشکم ز سوز سینه چو عمان آتش است

دریای شعله مایه باران آتش است

هر دم به جانبی ز دلم شعله سر زند

یاران در این خرابه مگر کان آتش است

شب هر نفس که بی تو کشیدم چنان نمود

کز سینه تا به لب همه پیکان آتش است

تو شب به ناز خفته و من خسته تا به روز

چون خار وخس که بر سر طوفان آتش است

مهمان تست جان ستمدیده روز وصل

مانند خشک همیه که مهمان آتش است

از دل مپرس سینه در سوز خفته را

این کوی را هزار خیابان آتش است

گفتم که جان خسته اشراق و درد عشق

گفتا گیاه خشک و بیابان آتش است