گنجور

 
میرداماد

گر زمهر بتی دل به قصد کین من است

سپاه فتنه دگر باره در کمین من است

دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست

که همچو نور فروزنده در جبین من است

به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ

اگر نه عاریت از آه آتشین من است

غمی که شادی عالم بدو خراج دهد

سریر سلطنتش خاطر حزین من است

رهین آه خودم کز فروغ شعله او

هزار دوزخ افروخته رهین من است

کنون به دست تو باری زمام دل دادم

اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است

مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند

که داغ تو نه به اندازه جبین من است

تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق

که در حقه دانش در آستین من است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعیدا

فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است

شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است

نمی رود ز دلم لذت فراموشی

همیشه حرف الف درس اولین من است

در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست

[...]

فروغی بسطامی

شب جدایی تو روز واپسین من است

که نالهٔ هم نفس و گریه هم نشین من است

میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم

که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است

به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه