گنجور

 
میرداماد

آنکه در آتش غم سوخت دل خام من است

وآنکه او را غم کس نیست دلارام من است

توکه ته جرعه جام تو بود کوثر عشق

چه خبر داری ازین شعله که آشام من است

گرمی آتش دوزخ خوی خجلت ریزد

بی تو پیش تف این جرعه که در جام من است

چهره افروخته بادت که خوش افروخته ای

شعله ها در بن هر مو که بر اندام من است

ای که گوئی ز چه دل کعبه غم ساخته ای

چکنم طوف بلا گرد در و بام من است

به فسون لب پر شهد تو شیرین نشود

تلخی زهر جفای تو که در کام من است

خبر از عیش کسم نیست همی میدانم

کآتش دل می و غم نقل و بلا جام من است

دوست شد دشمن و این بوالعجبی نیست ز دوست

بوالعجب بخت بد تیره سرانجام من است

عنکبوت غمم اشراق خیال رخ اوست

هیچ دانی تو چه عنقاست که در دام من است