گنجور

 
میرداماد

بر در دوست که قدر گهر پاک آنجا

خاک باشد چه بود قیمت این خاک آنجا

بر سر کوی غم او چه جگرها چاک است

شرمم اید که برم پیرهن چاک آنجا

ای دل آسیمه سر از کوی بلا می آئی

مگرت بار نداد آن بت بیباک آنجا

بر در دوست شنیدم که دوا میبخشند

درد ما عرضه نما ای دل غمناک آنجا

مجلس یار مرا جان ملائک عود است

که بر آتش نهد ای دل خس وخاشاک آنجا

خاک میخانه شو اشراق که از همت عشق

برگ کاهی نبود خرمن افلاک آنجا