بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
این باد ز طرف چمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند
عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
روی او پرو شمعیست که افروخت جهان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
هرگز این دست تهی بند نقابی نکشید
خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید
سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرایی نکشید
عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار میباید
می بیغش به دست آمد گل بیخار میباید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تَذَروان گوشهٔ گلزار میباید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دم به دم در عاشقی دل را زیانی میشود
هر زمان از عمر من آخر زمانی میشود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر میسازد مرا تا او جوانی میشود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
محتسب گر به درِ میکده مانع نشود
رندِ میخواره به صد عربده قانع نشود
یار چون در رَهِ میخانه قدم پیش نهد
کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
اصل این ذرهٔ سرگشته هم از خورشید است
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر به زانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم به خواب و ماه بینم در کنار خود
به بزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت میبرم از سایهٔ شخص نزار خود
به راه انتظارش تا به کی از اشک نومیدی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
مقیّدان تو از یاد غیر خاموشند
بهخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طرّه و بناگوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
آنی که از تو حرف جفا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
فراوشم شود چندان کز او بیداد میآید
ولی فریاد از آن ساعت که یکیک یاد میآید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشهٔ فرهاد
هوا میگیرد و هم بر سر فرهاد میآید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم میخراشد دل
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
آنکه بهر دیگران در زلف چین میافگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین میافگند
دیدهام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان میرسد حالی نگین میافگند
گر سوار این است و جولان این به اندک ترکتاز
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
خزان آمد گریبان را برندی چاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
آه آتشناک من بوی دل مجنون دهد
گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
ترک من چون لاله برگ عیش در صحرا کشید
سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید
هر کجا کان دانهٔ در کشتی می برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید
آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
سیمای توام در دل پر نور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت
شوریست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند
می گرید و نسیم صبا یاد می کند
در آتشم ز حسرت روز شکار تو
این دلرمیده بین که چها یاد می کند
نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
[...]