گنجور

 
بابافغانی

آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند

عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند

آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن

در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند

روی او پرو شمعیست که افروخت جهان

دیگران نور چراغند که بر یکدگرند

نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر

آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند

ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام

خوبرویان دگر چون مه نو بی اثرند

از غلوی می عشق تو خبردار یکیست

باقی آنند کزین رطل گران بیخبرند

گر هزارند حریفان تو در چند هزار

بدو جام از می عشق تو یکی جان نبرند

بس کن این گریه ی شبگیر فغانی که چو صبح

مردم از اشک جگرگون تو خونین جگرند