گنجور

 
بابافغانی

ترک من چون لاله برگ عیش در صحرا کشید

سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید

هر کجا کان دانهٔ در کشتی می برگرفت

رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید

آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد

وانگه از عین عنایت منتظر شد تا کشید

آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ

آستین بر زد بناز و پیرهن بالا کشید

عشق چون بر لوح هستی قرعه ی توفیق زد

دیگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشید

می توان گفت که نتوان یافت درصد جام زهر

آنقدر تلخی که فرهاد از کف خارا کشید

رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون

وز حریفان مزور پیشه منتها کشید

هست در محشر فغانی را کلید باغ خلد

یک به یک پیکان که در عشق از دل شیدا کشید