گنجور

 
بابافغانی

چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند

می گرید و نسیم صبا یاد می کند

در آتشم ز حسرت روز شکار تو

این دلرمیده بین که چها یاد می کند

نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی

دیوانه ی غریب ترا یاد می کند

دارد خدا بلطف خودت ای فرشته خو

زنسان که عاشقت به دعا یاد می کند

باور نمی کنم که کند ترک چون تویی

دل گر هزار نام خدا یاد می کند

دارد دلم هنوز امید وفای تو

با آنکه از هزار جفا یاد می کند

چندان ملامتست که باور نمی کنم

گر هم یکی بمهر مرا یاد می کند

غیر از لبت که می کشد آنرا که مرهمست

بیمار خویش را بدوا یاد می کند

چندان جفا کشید فغانی که نشنود

گر هم یکی ز مهر و وفا یاد می کند