گنجور

 
بابافغانی

خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد

من این طلب ندارم و او هم نمی دهد

در دست روزگار گل آرزوی من

ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد

من آرزوی آب به دل سرد کرده ام

بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد

بیمست کز خمار دهم جان و میفروش

یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد

بیگانه وارم از حرم وصل راند یار

جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد

من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ

بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد

از بسکه جور دید فغانی ز دست دل

راه نظر بروی نکو هم نمی دهد