گنجور

 
بابافغانی

تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود

از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود

باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد

در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود

خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو

خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود

دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم

گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود

بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه

زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود

عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر

بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود

در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه

آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود

زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری

صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود

باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست

زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود

زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ

برق آه دردمندان را اثر پنهان بود