گنجور

 
بابافغانی

بتان شهر که ترکانه باج می طلبند

مراد سر بود از هر که تاج می طلبند

نماند در جگرم آب و این سیه چشمان

هنوز از ده ویران خراج می طلبند

ز درد عشق دل خلق روزگار پرست

بغایتی که طبیبان علاج می طلبند

شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان

نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند

درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز

شراب لعل ز جام زجاج می طلبند

منم که روی دلم در شکست کار خودست

وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند

بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس

صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند

مران ز انجمن خویش تنگدستان را

که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند

مده ز دست فغانی کمند زلف بتان

که این مراد بشبهای داج می طلبند