گنجور

 
بابافغانی

فراوشم شود چندان کز او بیداد می‌آید

ولی فریاد از آن ساعت که یک‌یک یاد می‌آید

ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشهٔ فرهاد

هوا می‌گیرد و هم بر سر فرهاد می‌آید

نه تنها آشنا، بیگانه را هم می‌خراشد دل

سخن کز جان پردرد و دل ناشاد می‌آید

به دام انتظار او من آن مرغ گرفتارم

که جانم می‌رود تا بر سرم صیاد می‌آید

به کوی دُردنوشان می‌فشانم قطرهٔ اشکی

که از این خاک بوی مردم آزاد می‌آید

چه می‌پرسی فغانی داستان دل‌خراش من

که گر بر کوه می‌خوانند در فریاد می‌آید