بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بهدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله مییی همچو آفتاب
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
مدامت چهره گلگون از شراب لالهگون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
ز جامت جرعهای کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعلهٔ داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانهٔ خود را
مشرف کن به تشریف بقا پروانهٔ خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
ز برق آه روشن میکنم کاشانهٔ خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
خدا را صاف کن با ما دل بیکینهٔ خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینهٔ خود را
دلم گنجینهٔ راز است و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینهٔ خود را
نخواهد غنچهٔ بختم شکفت ای شاخ گل بیتو
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
آه کهامشب دیدهام خوابی که میسوزد مرا
خوردهام جایی می نابی که میسوزد مرا
میتپد در خون دل بیصبر و یادم میدهد
هردم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
صحبت گرمی که دارد سرگرانم همچو شمع
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
بر دل فزود خال تو داغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
هر جام می که در نظرم میدهی به غیر
داغیست تازه بر سر داغی دگر مرا
ایندم که بی رقیب روی، گیرمت عنان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
خراش سینه شد امروز عیش دینهٔ ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینهٔ ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
به قرنها نتوان یافتن قرینهٔ ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
مستانه برون تاختهای توسن کین را
بتخانهٔ چین ساختهای خانهٔ زین را
گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی
چشم تو گرفتار کند آهوی چین را
روزی که نهم رخ بنشان کف پایت
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
خیز و چراغ صبح کن، ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنهٔ جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب
دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب
به تبسم نهانی که زدی به گریهٔ من
مژهٔ خیال بازم چه گهر که سفت امشب
ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
دل از نظارهٔ آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشهٔ پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهرهام چوبکزنست امشب
وصالم هست اما زَهرهٔ بوس و کنارم نیست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب
شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی
من و افسانهٔ لعلت که فسونیست مجرب
من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا
[...]