گنجور

 
بابافغانی

زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را

فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را

زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل

که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را

خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر

دل آشفته هم میداد اول این گواهی را

چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم

قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را

سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد

بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را

رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد

سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را

چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر

که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را

 
 
 
سلیم تهرانی

الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را

به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را

به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن

گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را

تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت

[...]

مشتاق اصفهانی

مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را

که دارد این نشاط‌افزایی و اندوه‌کاهی را

ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد

کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را

چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه می‌داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه