گنجور

 
بابافغانی

زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را

فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را

زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل

که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را

خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر

دل آشفته هم میداد اول این گواهی را

چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم

قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را

سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد

بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را

رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد

سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را

چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر

که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode