گنجور

 
بابافغانی

دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب

دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب

به تبسم نهانی که زدی به گریهٔ من

مژهٔ خیال بازم چه گهر که سفت امشب

ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون

چو بهیچ باب عاشق سخنی نگفت امشب

به ترانه ی جدایی همه را به خون کشیدی

دل بیخبر چه داند که چه می شنفت امشب

نکند نظر فغانی که گلی و گلشنی هست

ز هوای خاک پایی که بدیده رفت امشب