گنجور

 
بابافغانی

منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب

شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب

شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی

من و افسانهٔ لعلت که فسونی‌ست مجرب

من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا

که بانوار تجلی نرسد پرتو کوکب

نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز

که سواد نظر من شده زین هر دو مرکب

نبود عشوه گریهای تو در فهم معلم

که کسی این همه منصوبه نیاموخت بمکتب

بصد امید فگندم به سر راه تو خود را

چکنم گر نگذاری که ببوسم سم مرکب

اگر امروز دگر جرعه ی وصلم نرسانی

نرسانم من مخمور در این واقعه تا شب

می عشق تو حرامست بر آن سفله که هرگز

نکشد ساغر دردی و کند دعوی مشرب

صفت گرمی عشقت من سودا زده دانم

که کسی چون من سودا زده نگداخت درین تب

به نیاز شب و آه سحری یار نگردی

چه کند با تو فغانی جگر سوخته یا رب