گنجور

 
بابافغانی

خیز و چراغ صبح کن، ماه تمام خویش را

ساغر آفتاب ده تشنهٔ جام خویش را

خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ

کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را

وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا

بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را

تا چو مه دو هفته‌ات بر لب بام دیده‌ام

سجدهٔ شکر می‌کنم اختر بام خویش را

سنگ جفا چه می‌زنی بر دگران ز نازکی

بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را

ای که مدام می‌کشی می به خیال لعل او

شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را

سوزدم اگر کسی دگر، عرضِ سلام من کند

رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را

می‌گذری و می‌کنی ناز و عتاب زیر لب

بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را

بی‌تو فغانی حزین کرد مزید آه دل

نالهٔ صبحگاهی و گریهٔ شام خویش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

[...]

اقبال لاهوری

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را

زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن

باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را

دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه