گنجور

 
بابافغانی

دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را

کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را

نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن

که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را

مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد

وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را

لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد

تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را

فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر

بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را

ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این

غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را

فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد

چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را

 
 
 
حزین لاهیجی

خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را

غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را

دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا می خواهد

که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را

شعار عشق اگر این است کز خون می دهد ساغر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه