گنجور

 
بابافغانی

چندم خراشی از سخن تلخ سینه را

آزار تا کی این دل چون آبگینه را

انگیز خار خار دل ریش عاشق‌ست

دادن به‌دست باد، گل عنبرینه را

صبح‌ست و در پیاله می‌یی همچو آفتاب

ساقی بیار باقی نقل شبینه را

در کش به‌حرف رفته قلم هر‌چه رفت رفت

ما لوح ساده‌ایم چه دانیم کینه را

مستانه آمدی به کنار محیط فیض

پر کن فغانی از در مکنون سفینه را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را

داغی بکش به سینه غلام کمینه را

زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است

گردن کشی چراست به تو عنبرینه را

ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف

[...]

جامی

هر نکته کاید از لب داننده گوهریست

خوش آن که ساخت گنج گهر درج سینه را

دانا دل از جواهر حکمت خزینه ایست

از خویشتن مدار جدا این خزینه را

صائب تبریزی

روشن ز داغ های نهان ساز سینه را

از پشت، رو شناس کن این آبگینه را

یک دم بود گرفتگی ماه و آفتاب

روشن گهر به دل ندهد جای کینه را

دارد ترا همیشه معذب فشار قبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه