گنجور

 
بابافغانی

دل از نظارهٔ آن گلعذارم گلشنست امشب

چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب

سپندم خوشهٔ پروین و شمع مهر هم‌زانو

مه نو پاسبان و زهره‌ام چوبک‌زنست امشب

وصالم هست اما زَهرهٔ بوس و کنارم نیست

گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب

گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن

به چشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب

گل‌افشانی چشمم بین که باز از گریهٔ شادی

برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب

دل صد پاره‌ام کز برق دیدارست در آتش

نه مشت پارهٔ الماس کوه آهنست امشب

سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی

ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب

فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی

که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب