گنجور

 
بابافغانی

در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا

نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا

فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده

که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا

ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی

در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا

هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من

که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا

اگر معشوق نگشاید گره از گوشهٔ ابرو

هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا

به دور چشم مستت باده می‌نوشند و می‌ترسم

که ناگه فتنه‌ای در بزم میخواران شود پیدا

شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این

گذارم گر عذار لاله‌رخساران شود پیدا

فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت

نمی‌خواهد که کردار گنه‌کاران شود پیدا