گنجور

 
بابافغانی

نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را

که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را

اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما

همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را

همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم

که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را

نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون

بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را

فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر

که بس بی‌آبرویی می‌رسد زین رهگذر ما را