گنجور

 
بابافغانی

خدا را صاف کن با ما دل بی‌کینهٔ خود را

مدار از خاکسار‌ان در غبار آیینهٔ خود را

دلم گنجینهٔ راز است و بر لب مهر خاموشی

که پیش غیر نگشایم در گنجینهٔ خود را

نخواهد غنچهٔ بختم شکفت ای شاخ گل بی‌تو

اگر صد چاک سازم چون گریبان سینهٔ خود را

امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد

زمین تاک سازد مسجد‌ِ آدینهٔ خود را

به یک دم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد

چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینهٔ خود را

دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان

مبین ناکامی فردا و کام دینهٔ خود را

اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی

بسوزد در حضور‌ت خرقهٔ پشمینهٔ خود را