گنجور

 
بابافغانی

روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا

هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا

من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین

می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا

گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم

یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا

یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال

افتاد پرتویش بهر انجمن جدا

دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن

دارد هزار سلسله در هر شکن جدا

گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست

آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا

در بیستون ز صورت شیرین جدا شود

هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا

در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز

یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا

از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد

بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا