گنجور

 
۹۲۶۱

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۳

 

... چیست نرگس در گلستان چشم خونریز بتان

لاله در بستان کدام آن عاشق خونین کفن

خط خونینم رقم هر دم زند بر گرد لب ...

... یوسفی و چاه وارون بر زنخ آورده ای

بر سر آن چاه وارون بسته ای مشکین رسن

چهره ات بت طره ای زنار و دلی دارم عجب

در کدامین بتکده زنار می بندد سمن

رطلهای یکمنی ساقی بیار از صاف عشق ...

... ساقی آن باده بیار و مطرب آن پرده بزن

در طریقت پا نهادی سر بنه تاجی بگیر

دست برکن زآستین بیخ هوا ازدل بکن ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۲

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۵

 

... چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران

بنه این عاریت جامه برای نفس خودکامه

که چون خورشید نورافشان شوی با این تن عریان ...

... چمان سروی چو من داری اگر در بوستان دل

نیاری در چمن رفتن نخواهی ماند در بستان

سر زلف پریشانت به دست غیر کمتر ده ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۶

 

... ولی به هیچ نباید ز دوست رنجیدن

رسید موکب سلطان عشق عقل بنه

بساط کهنه بباید ز خانه برچیدن ...

... به غیر خار نیاید به زیر پهلویم

روم به بستر چون بی تو بهر خسبیدن

ز دام تو نتواند گریخت آشفته

که مرغ بسته نیارد ز جای جنبیدن

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۶

 

... گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین

گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران

بیا بی پرده در بازار مصر و چهره ای بنما

پشیمان کن ز کار یوسف مصری خریداران

به صید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت

خوشا کنج قفس ای خوش بر احوال گرفتاران ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۳

 

پا بر سر خم نهاده مستان

بنگر بغرور می پرستان

مطرب بهوای تو نواسنج ...

... این حکمت و عقل از که آموخت

طفلی که نرفته در دبستان

گویی که بشهد دانه آمیخت ...

... از کاخ ببوستان بکش رخت

تا رقص کند سرو بستان

آشفته نخواست جلوه طور

تا شمع تو دید در شبستان

ماییم و نوای عشق حیدر

بلبل بنواست در گلستان

از بیشه عشق برحذر باش ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۳

 

... بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن

در آب بسته آتش سیاله کن روان

مرغولهای عنبر بر برگ گل کلاله کن ...

... صوفی صفت برقص درآی و بچم چو سرو

از صوت زیر و بم بنواگاه ناله کن

آشفته نوعروس مدیح علی تو راست ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۵

 

... طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن

این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته

ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن ...

... پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن

زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو

من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۱

 

تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن

جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن

کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق

چند شاید در روزی بدو عالم بستن

کهربایی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف ...

... مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن

تا تو در را نگشایی همه درها بسته است

بستن از تست نیاید زکسی بشکستن

عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان ...

... تو که صاحب کرمی رد نکنی سایل خویش

کار درویش چه باشد بطلب بنشستن

عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۶۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۳

 

... تا تو به کام دل شوی یک دو سه روز شوی او

تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من

غرقه به خون دل بود پرده توبه توی او ...

... عکس دهد به هر طرف آینه دو روی او

گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو

کاینه وش بگویدش عیبش روبروی او ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۲

 

... بیچاره ام ای دوستان تدبیر کو تدبیر کو

از بهر قتل عاشقان بنمای تیغ ابروان

افکنده ام از جان سپر شمشیر کو شمشیر کو ...

... گفتی بکفر زلف من اسلام خود را کن بدل

زنار بستم بر میان تکفیر کو تکفیر کو

تا بلکه نخجیرم کند زلفت فکنده دامها ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۱

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۵

 

... معنی مختلف دهد نقطه یکی کلام دو

کرد دلم چو سرکشی بست دو گیسویش به بند

رایض عشق این کند اسب یکی لجام دو ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۲

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۶

 

به زنجیر جفایی گر نشد بخت دژم بسته

سگ لیلی به مجنون از چه رو راه حشم بسته

مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سیاه او

گدایی را به زنجیری آمیزی محتشم بسته

فراری گفتم از کویش کنم بهر قرار دل

مرا راه گریز آن گیسوی پرپیچ و خم بسته

ره دل های مسکین می زند طرار جادویش

نمی بینی که در یک چین مو صد دل به هم بسته

زلیخاطلعتی در چاه غبغب کرده زندانم

که صد چون یوسف مصری به زنجیر ستم بسته

نه تنها من دل و دین کرده ام کابین به جام می

که عقد دختر رز را به جان زین پیش خم بسته

بنازم غمزه ترکت که از مژگان و از ابرو

عرب را خیل غارت کرده و ره بر عجم بسته

مگو آشفته طوفان را نشاید بست راه از حسن

نمی بینی که مژگان راه بر چشم چو یم بسته

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۶

 

... چون شاخ پر ثمر متمایل ز هر طرف

از بس که سر به حلقه فتراک بسته ای

آیا به قصد کیست نگاهت که کرده راست ...

... آشفته دل به حلقه خطش اسیر ماند

زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای

در مدحت علی زبانت چو عجز داشت ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۷

 

... می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده

زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض

کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده ...

... بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را

از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده

آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۹

 

... درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه

یکی به برگ سمن بسته سمبل بویا

یکی به مشک ختن بر نهفته پیکر ماه

یکی به سرو بپوشیده پرنیان حله

یکی ز مشک به مه بسته طیلسان سیاه

ز تیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه

ز نیزه داده بسی زخم ها به ترک نگاه

هزار سلسله دل پای بند زلفینش

هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۹

 

... خلق سرمت از آن مست شراب آلوده

جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند

نشنید است کسی رهزن خواب آلوده ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۷

 

یک پشته مشک تاتار بر دوش خویش بسته

در چین هر شکنجش چین و ختن شکسته

دزدیده بین برویش کز سحر چشم جادو

راه نظر بمردم از تیر غمزه بسته

نه دل بدست آید نه دلبرم چه سازم ...

... همچون خلیل بینی گل های دسته دسته

هر کس که بست خود را بر بندگی حیدر

از منت جهانی آشفته وار رسته

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۹

 

مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته

غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته

شتربان را بگو تا محمل لیلی بخواباند

که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته

زکعبه لاف زد زاهد کز اینجا کار بگشاید

در میخانه را بر امتحان پیر مغان بسته

کس از طعن حسود ایدل نخواهد رست در عالم

اگر چه خویش را عیسی صفت بر آسمان بسته

قدش را سرو بن گفتم خرد گفتا خطا گفتی

کجا بر سرو بستان مهر و مه را باغبان بسته

دل بیمار را جستم دوا بگشود لب گفتا

لب نوشین من اینک شکر بر ناردان بسته

ندانم آن حریر اندام را دل چیست اندر بر

همی دانم که سنگ خاره را در پرنیان بسته

ندانم ترک چشمت با کدامین خیل میتازد

که پیوسته کمند زلف بر چاچی کمان بسته

حذر از کشتزار خود بکن دهقان در این وادی

که مرغی زآشیانه راه بر برق یمان بسته

ببار ای آسمان چندانکه خواهی فتنه در عالم

ندیدی خویش را آشفته بر دارالامان بسته

در میخانه رحمت نجف آن مضجع حیدر

که خود را بر مکانش از شرافت لامکان بسته

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۷۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۷

 

تو هم ای مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستانی

که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی

نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم ...

... لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد

مریضی را کز آن عناب بنویسند درمانی

نیاید در خم چوگانشان جز گوی مهر و مه ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۹

 

... که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی

به بناگوش و خطت مشگ و سمن شاید گفت

هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی

گر بود رستم دستان که بود پا بستت

گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکنی ...

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۴۶۲
۴۶۳
۴۶۴
۴۶۵
۴۶۶
۵۵۱