گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی

آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی

سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست

که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی

من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام

که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی

به بناگوش و خطت مشگ و سمن شاید گفت

هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی

گر بود رستم دستان که بود پا بستت

گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکنی

الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق

که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی

من نظر وقف بر آن نرگس زیبا کردم

تا خلایق همه دانند که منظور منی

حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی

که در آن نقطه موهوم نگنجد سخنی

یارم از لعل شکرخند اگر شیرینست

در وفاداریش آشفته تو هم گو نکنی