گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن

جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن

کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق

چند شاید در روزی بدو عالم بستن

کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف

که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن

از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق

مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن

تا تو در را نگشائی همه درها بسته است

بستن از تست نیاید زکسی بشکستن

عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان

کار عشاق کدام است زجان بگسستن

تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد

من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن

تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش

کار درویش چه باشد بطلب بنشستن

عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین

از تو نان خواهد و از منت دونان رستن