گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

یک پشته مشک تاتار بر دوش خویش بسته

در چین هر شکنجش چین و ختن شکسته

دزدیده بین برویش کز سحر چشم جادو

راه نظر بمردم از تیر غمزه بسته

نه دل بدست آید نه دلبرم چه سازم

کز دام رفته آهو ماهی زشست جسته

از هر کناره فوجی از تیر گشته بسمل

وز هر کرانه جمعی درخاک و خون نشسته

داروی دردمندان در لعل تست پنهان

رحمت چرا نیاری بر عاشقان خسته

تا آن دو زلف ستار بگشوده ای برخسار

سبحه زدست رفته زنار شد گسسته

با توشه توکل در نار اگر خرامی

همچون خلیل بینی گل‌های دسته‌دسته

هر کس که بست خود را بر بندگی حیدر

از منت جهانی آشفته‌وار رسته