گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو هم ای مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستانی

که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی

نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم

کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بیابانی

لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد

مریضی را کز آن عناب بنویسند درمانی

نیاید در خم چوگانشان جز گوی مهر و مه

اگر ترکان بسازند از سر زلف تو چوگانی

کجا این بی بضاعت را شماری از خریداران

کز این زنجیر صد یوسف دراندازی بزندانی

کمانداران زهر سوئی بتیری خسته آهوئی

تو هم تیر مژه داری بساز ای چشم پیکانی

نخواندی گر حدیث زلف او بر غیر در محفل

چرا آشفته پیوسته از این گفته پریشانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode