گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا نکنم به پیش کس شکوه ز تند خوی او

عذر اقامه میکند حسن بهانه‌جوی او

عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم

طالب آتش از چه رو شکوه کند ز خوی او

بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر

گلچین عشق گل مرا بهر تو رنگ بوی او

عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس

وقف تو باد مدعی جلوه روی و موی او

منزل اوست متصل صحن حرمسرای دل

گر تو گرفته‌ای مکان روز و شبان به کوی او

تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته‌ام

تا تو به کام دل شوی یک دو سه روز شوی او

تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من

غرقه به خون دل بود پرده تو به توی او

اصل شناس عارفان عکس پرست احولان

عکس دهد به هر طرف آینه دو روی او

گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو

کاینه‌وش بگویدش عیبش روبروی او

گر نکند به سوی من در همه عمر روی خود

من کنم از جهانیان جمله رو به سوی او

از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما

سنگ تو زاهد ار خورد روزی بر سبوی او

هان به هوای رنگ و بو گلشن عشق را مجو

لاله خون چکان دمد لابد ز آب جوی او

گو همه شب نماز کن کی به قبول او رسد

تا نبود ز خون دل عاشق او وضوی او

فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر

هر که به قدر خویشتن تحفه برد به کوی او

آشفته دلبری بجو نکته‌شناس و بذله‌گو

تا که به کام دل بری بهره ز گفتگوی او

عشق علی و آل او در دو جهان ز کف منه

بیم مکن ز زاهد و قصه و های و هوی او