گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته

غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته

شتربان را بگو تا محمل لیلی بخواباند

که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته

زکعبه لاف زد زاهد کز اینجا کار بگشاید

در میخانه را بر امتحان پیر مغان بسته

کس از طعن حسود ایدل نخواهد رست در عالم

اگر چه خویش را عیسی صفت بر آسمان بسته

قدش را سرو بن گفتم خرد گفتا خطا گفتی

کجا بر سرو بستان مهر و مه را باغبان بسته

دل بیمار را جستم دوا بگشود لب گفتا

لب نوشین من اینک شکر بر ناردان بسته

ندانم آن حریر اندام را دل چیست اندر بر

همی دانم که سنگ خاره را در پرنیان بسته

ندانم ترک چشمت با کدامین خیل میتازد

که پیوسته کمند زلف بر چاچی کمان بسته

حذر از کشتزار خود بکن دهقان در این وادی

که مرغی زآشیانه راه بر برق یمان بسته

ببار ای آسمان چندانکه خواهی فتنه در عالم

ندیدی خویش را آشفته بر دارالامان بسته

در میخانه رحمت نجف آن مضجع حیدر

که خود را بر مکانش از شرافت لامکان بسته

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode