گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

حذر کن ای دل از زخم کمند غمزه خوبان

که از فولاد می‌آرد گذر این آهنین‌پیکان

شبی سرخوش به میخانه شدم در حلقهٔ مستان

گروهی پاک دل دیدم بری از مکر و از دستان

مرا کز مسجد و میخانه راند برهمن یا شیخ

نشاید خواندنم کافر نباید گفت با ایمان

نپایی لاجرم پیمان و لابد بشکنی عهدم

که هر سنگین دلی ناچار آخر بشکند پیمان

مرا دیده است طوفان‌خیز و آهم برق سوزنده

چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران

بنه این عاریت جامه برای نفس خودکامه

که چون خورشید نورافشان شوی با این تن عریان

سیه گشته ورق ای دل به بازار دیده خونابه

که حاصل نیست عاشق را به جز از دیدهٔ گریان

چمان سروی چو من داری اگر در بوستان دل

نیاری در چمن رفتن نخواهی ماند در بستان

سر زلف پریشانت به دست غیر کمتر ده

ببخشا از سر رحمت تو بر آشفتهٔ حیران