گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شبِ گذشته چو مه زد علم بر این خرگاه

درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه

یکی به برگ سمن بسته سمبل بویا

یکی به مشک ختن بر نهفته پیکر ماه

یکی به سرو بپوشیده پرنیان حله

یکی ز مشک به مه بسته طیلسان سیاه

ز تیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه

ز نیزه داده بسی زخم‌ها به ترک نگاه

هزار سلسله دل پای بند زلفینش

هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه

یکی دهان که نگنجد به تنگی اندر وهم

یکی دهان که نیاید به وصف در افواه

کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد

نگاه چشم سیه فتنهٔ دل آگاه

دو چشم جادوی عابد‌فریب و گیسویش

به سِحر جادوی بابل فکنده اندر چاه

زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم

چه چاه یوسف مصری بر او ببرده پناه

کشیده ساغری و گشته مست و جام به دست

شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه

من و ندیم شبانه به پایش افتادیم

چو زلف بر قدم او ز عجز سوده جباه

بگفت وقت تواضع نماند جای نشست

ز جای خیز و بخوان چامه به مدحت شاه

شهی که جام به کف ایستاده بر سر حوض

به قولِ یَشرَبَ عیناً بِها عِبادِالله

بده به تشنه‌لب آشفته جامی ای ساقی

که از دو کون به کوی تو جُسته است پناه

امام مشرق و مغرب امیر کل امیر

شفیع عرصهٔ محشر علی ولی الله