گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به زنجیر جفایی گر نشد بخت دژم بسته

سگ لیلی به مجنون از چه رو راه حشم بسته

مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سیاه او

گدایی را به زنجیری آمیزی محتشم بسته

فراری گفتم از کویش کنم بهر قرار دل

مرا راه گریز آن گیسوی پرپیچ و خم بسته

ره دل‌های مسکین می‌زند طرّار جادویش

نمی‌بینی که در یک چین مو صد دل به هم بسته

زلیخاطلعتی در چاهِ غبغب کرده زندانم

که صد چون یوسف مصری به زنجیر ستم بسته

نه تنها من دل و دین کرده‌ام کابین به جام می

که عقد دختر رَز را به جان زین پیش خم بسته

بنازم غمزهٔ تُرکت که از مژگان و از ابرو

عرب را خیل غارت کرده و ره بر عجم بسته

مگو آشفته طوفان را نشاید بست راه از حُسن

نمی‌بینی که مژگان راه بر چشم چو یم بسته