گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمه‌الله علیه :

قاآنی » قصاید »
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمه‌الله علیه
                         
عید شد ساقی ، بیا در گردش آور جام را
پشت‌ پا زن ، دورِ چرخ و گردشِ ایّام را

سینِ ساغر بس بوَد ، ای ترک ، ما را روزِ عید
گو نباشد هفت سین ، رندانِ دُردآشام را

خلق را بر لب ، حدیثِ جامهٔ نو هست و من
از شراب‌ِ کهنه می‌خواهم لبالب ، جام را

هرکسی شکَّر نهد بر خوان و برخوانَد دعا
من ز لعلِ شکَّرینَت ، طالبم دشنام را

هر تنی را هست سیم و دانه ی گندم به دست
مایلم من ، دانهٔ خالِ تو ، سیم اندام را

سیر بر خوان است مردم را و من از عمر سیر
بی‌دل آرامی‌ ، که برده است از دلم ، آرام را

پسته و بادام ، نُقلِ روزِ نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم ، پسته و بادام را

عود اندر عید می‌سوزند و من نالان چو عود
بی‌بتی‌ کز خالِ هندو ، ره زنَد اسلام را

یکدگر را خلق‌ می‌بوسند و من زین‌ غم هلاک
گرچه بوسد دیگری ، آن شوخِ شیرین‌کام را

سرکه بر دستارخوان‌ِ خلق و همچون‌ سرکه ، دوست
می‌کند بر ما ترُش‌ ، رنگین رخ‌ِ گلفام را

خلق را در سال روزی عید و من از چهرِ شاه
عید دارم سال و ماه و هفته ، صبح و شام را

لاجرم این عیدِ خاصِ من‌ ، که بادا پایدار
کرّ و فرَّش بشکند ، بازارِ عیدِ عام را

آسمانِ دین و دولت‌ ، کز هلالی شکل تیغ
گاه‌ کین بر هیأتِ جوزا کند ، بهرام را

بانگ‌ِ ربّ اِرحَم برآید ، از زمین و آسمان
هر زمان‌ کان سام صولت ، برکشد صمصام را

خصم از رویِ خرَد ، با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر ، علّتِ سرسام را

در دلِ او نیست‌کینِ دشمنان ، آری به طبع
آدمی در دل نگیرد ، کینهٔ اَنعام را

کاش ، پیش از انعقادِ نطفهٔ اَعدایِ تو
ایزد اندر نارِ نیران سوختی ، اَرحام را

هرکه با وی‌ کینه‌ جوید ، عقل‌ گوید ، کاین سفیه
کین نیاغازیدی ، ار آگه بُدی انجام را

خصم‌ بگریزد ز سهمَش ، آری‌ آری اشکبوس
چون‌ کشد گرزِ گران ، دل بگسلد رهام را

بدرِ دنیا ، صدرِ دین ای‌ ، کاندر ایوان می‌کند
گفتِ جان بخشت ، مصوِّر صورتِ الهام را

با تو هرکس‌ کین سگالد ، نیست‌ هشیار ، ار نه‌ مرد
تا خرَد دارد ، نخارد گردنِ ضرغام را

جاودان مانیّ و خوانی هر صباحِ روزِ عید
عید شد ساقی ، بیا در گردش آور جام را

علی احمدی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰:

برای فهم بهتر منظور این غزل زیبا باید آن را در سه قسمت بیان کنیم . دو بیت اول شرح فرستادن صبا به کوی دوست است . شش بیت بعد شرح پیغامی است که عاشق به معشوق می دهد و دو بیت آخر شرح پیغامی است که از کوی دوست می آید.

نکته دوم استفاده حضرت حافظ از داستان سلیمان نبی و ملکه سرزمین سبا است .که به طور خلاصه سلیمان نبی هدهد را به سرزمین سبا می فرستد و از آن قوم خورشید پرست می خواهد اولا برتری جویی نکنند ، دوم  به سوی او بیایند و سوم اینکه تسلیم خدا شوند . و در نامه بعد می گوید اگر تسلیم نشدید به سرزمین شما حمله می کنم.

حافظ خوش ذوق خود را جای سلیمان نبی می گذارد و فرض می کند من مثل سلیمان از اولین خبری که هدهد از سمت سبا آورد عاشق ملکه سبا شدم و البته قدرت سلیمان را ندارم پس چگونه نامه ای بنویسم و به سوی معشوق بفرستم؟

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاک‌دانِ غم

زین جا به آشیانِ وفا می‌فرستمت

به باد صبا می گوید تو مثل هدهد هستی که تورا به سرزمین سبا ( کوی معشوق ) می فرستم ببین که تو را دارم از کجا ( جایگاه غم ) به کجا ( جایگاهی که وفادار معشوق است ) می فرستم. یعنی حواست به اهمیت این ماموریت باشد تو حیف است که اینجا کار کنی و باید به آنجا بروی.

در راهِ عشق مرحلهٔ قُرب و بُعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

در اولین بند نامه اصل مطلب را بیان می کند . می گوید من چه اینجا باشم یا پیش تو باشم فرقی نمی کند تورا همیشه در دلم دارم و می بینم و لی از دور برایت دعا می فرستم.

این بیت طعنه و انتقادی به صوفیان هم هست چرا که برخی را دور از خداوند و برخی را نزدیک به او می دانند حافظ با این بیان می گوید که نزدیکی و دوری در عشق معنا ندارد . 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبتِ شمال و صبا می‌فرستمت

نه تنها قرب و بعد مکانی در عشق مطرح نیست بلکه قرب و بعد زمانی هم مطرح نیست چه صبح باشد و چه شب من از طریق بادهای شمال و صبا دعای خیرم را برایت می فرستم .به جای اینکه بگوید بر من برتری نجویید برای معشوق آرزوی خیر می کند.

تا لشکرِ غمت نکند مُلکِ دل خراب

جانِ عزیزِ خود به نوا می‌فرستمت

به جای اینکه مثل سلیمان نبی بگوید به سوی من بیایید وگرنه با لشکرم به سرزمین شما حمله می کنم می گوید برای اینکه لشکر غم خانه دلت را خراب نکند خودم گروگان تو می شوم  تا سپر بلای تو در برابر غم باشم. 

ای غایب از نظر که شدی هم‌نشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

تویی که در ظاهر از نگاه من دور و غایب هستی ولی در واقع همنشین دلم هستی . من به جای اینکه به تو بگویم بیا فقط تو را دعا  و ستایشت می کنم. دقت کنید که در عالم عشق همیشه معشوق است که با جلوه گری به عاشق می گوید « بیا » و حافظ به این نکته اشاره می کند.

در رویِ خود تَفَرُّجِ صُنع خدای کن

کآیینهٔ خدای‌نما می‌فرستمت

به جای اینکه مثل سلیمان نبی بگویم به خدا تسلیم شوید می گویم آفرینش زیبای خداوند را در روی زیبای خودت ببین  من هم آیینه ای می فرستم تا این کار آسان تر باشد . با این کار خودت خدا را درک خواهی کرد و نیازی به گفتن من نیست.

حافظ با این بیان اعجاز می کند و« لا اکراه فی الدین»  را به زیبایی نشان می دهد و به ما می آموزد دعوت درست به خداوند را.

تا مطربان ز شوقِ مَنَت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

در پایان نامه می خواهد که شدت اشتیاق خود را به معشوق برساند و می گوید برای این کار حاضرم از هنرم برای ایجاد انواع سخن و شعر و موسیقی استفاده کنم تا مطربان آن را به گوش تو برسانند.

ساقی بیا که هاتفِ غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ، سرودِ مجلس ما ذکرِ خیرِ توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

در دو بیت پایانی نتیجه نامه رسانی خود به معشوق را با پیامی از جانب او می بیند.و به ساقی می گوید که بیا که پیغامی به من رسیده است نه از جانب صبا بلکه مستقیما با نوایی غیبی از جانب معشوق که « با درد عاشقی خود صبر و پایداری کن . در مجلس ما همه از سروده های تو می گویند و ذکر خیر توست برای آمدن عجله کن که برایت اسب و جامه مناسب می فرستم ».

حافظ می گوید من که سلیمان نبودم و قدرت نداشتم از این روش استفاده کردم و دل معشوق را به دست آوردم و او خود ساز و برگ رفتن من را فراهم کرده است.و شیوه درست عاشقی اینگونه است.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

در مصرع نخست بیت 7، «پای درنهادن» یعنی «پای برداشتن» و «پای گذاشتن»؛ همانگونه که «قدم درنهادن» یعنی «گام برداشتن» و «گام گذاشتن». اینکه کدام معنی را برساند، بستگی دارد به حرف اضافه همراه آن.

«قدم درنه که چون رفتی رسیدی/همان پندار کاین ده را ندیدی» (نظامی گنجوی، خسرو شیرین، بخش 119، بیت شماره 16)

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

ز " قاآنی" ، مَجو آئینِ تقوا ،
ز اهلِ پارس ، ناید پارسایی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۱ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳
                             
تو را رسم است ، اوّل دلربایی،
نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی

در اوّل می‌نمایی دانهٔ خال،
در آخر دامِ گیسو می گشایی

چُو کوته می‌نمودی زلف ، گفتم،
یقین کوته شود شامِ جدایی

ندانستم کمندِ طالعِ من،
ز بامِ وصل یابد نارسایی

بر آن بودم که از آهن کنم دل،
ندانستم که تو آهن‌ربایی

من آن روز از خرَد بیگانه گشتم،
که با عشقِ تو کردم آشنایی

نپندارم که باشد تا دمِ مرگ،
گرفتارِ محبّت را رهایی

مرا شاهی چنان لذّت نبخشد،
که اندر کویِ مهرویان گدایی

سحر جانم برآمد بی‌تو از لب،
گمان بردم تویی از در درآیی

چُو دیدم جان محزون بود گفتم
برُو ، دانم که بی‌جانان نپایی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
                             
چه غم ز بی‌کلهی ، کآ‌سمان کلاهِ من است،
زمین بساط و در و دشت بارگاهِ من است

گدایِ عشق ام و سلطانِ وقتِ خویشتن ام،
نیاز و مسکنت و عجز و غم ، سپاهِ من است

به راهِ عشق ، نتابم سر از ارادتِ دوست،
که عشق مملکت و دوست پادشاهِ من است

زنند طعنه ، که اندر جهان پناه ات نیست،
به جانِ دوست ، همان نیستی پناهِ من است

به‌روزِ حشر ، که اعمالِ خویش عرضه دهند،
سوادِ زلفِ بتان ، نامۀ سیاهِ من است

به مستی ، اَر ز لب ات بوسه‌ای طلب کردم،
لبِ پیاله ، در این جرم عذرخواهِ من است

قلندرانه گنه می‌کنم ندارم باک،
از آنکه رحمتِ حق ، ضامنِ گناهِ من است

به رندی این‌ هنر ام بس ، که‌ عیبِ کَس نکنم،
کَس اَر ز من نپذیرد ، خدا گواهِ من است

مرا به حالتِ مستی نگر ، که تا بینی،
جهان و هرچه در او هست ، دستگاهِ من است

دمی که مست ، زنم تکیه در برابرِ دوست،
هزار رازِ نهانی ، به هر نگاهِ من است

چگونه ترک کنم باده را ، به شام و سحر،
که آن دعایِ شب و وِردِ صبحگاهِ من است

هزار مرتبه بر تربت ام گذشت و نگفت،
که این بلاکِشِ افتاده ، خاکِ راهِ من است

مرا که تکیه بر ایّام نیست ، "قاآنی"،
ولایِ خواجهٔ ایّام ، تکیه‌گاهِ من است

امیرِ کشورِ جم ، صاحب اختیارِ عجم،
که در شدایدِ ایّام ، دادخواهِ من است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۷ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:

همی نه آفت شهری ، که آفت دل و دینی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:

به رنگ و بوی جهانی ، نه بلکه بهتر از آنی،
به حکمِ آنکه ، جهان پیر گشته و تو جوانی

ستاره ای نه ، مَه ای نه ، فرشته ای نه ، گُلی نه،
که هر چه گویمَت آنی ، چُو بنگرم بِه از آنی

که گفت راحتِ روحی ، نه راحتی که بلایی،
که گفت جُوشنِ جانی ، نه جُوشنی که سِنانی،

ز خطّ و خالِ تو ، بُردم گمان ، که آهویِ چینی،
چُو پنجه با تو زدم ، دیدمَت که شیرِ ژیانی

فتد که آیی و بنشینی و مِی آرم و نوشی،
به پای خیزی و بوسی دهیّ و جان بستانی

جهان به رویِ تو تازه است و جان به بویِ تو زنده،
جهانِ جان تویی امروز ، از آنکه جانِ جهانی

همی نه آفتِ شَهری ، که آفتِ دل و دینی،
همی نه فتنهء مُلکی ، که فتنهء تن و جانی

تو را ذخیرهء راحت شمردم ، از همه عالم،
چُو نیک دیدمَت آخر،  نَیی ذخیره ، زیانی

امانِ خلق نَیی ، از برایِ خلق عذابی،
بهارِ عیش نَیی ، در فنایِ عیش خزانی

به نام ماهِ زمینی ، به بام مهرِ سپهری،
ز روی باغِ جِنانی ، به خوی داغِ جهانی

به قهر گفتمَش ، آخر صبور بی تو نشینم،
به خنده گفت ، صبوری ز چون مَنی نتَوانی

خلافِ شرطِ ادب هست ، ورنه همچُو اسیران،
به سویِ خُود کِشمَت ، با کمندِ جذبِ نهانی

منَم حجابِ رَهِ تو ، چه باشد ار ز عنایت،
مرا ز من برَهانی ، به خویشتن برَسانی

تو ای ستارهء خاکی ، ز چهر پرده برافکن،
که پردهء مَه و خورشید و اختران ، بدَرانی

چگونه در سخن آید ، حدیثِ رویِ نکویَت،
که حدِّ حسنِ تو ، برتر بوَد ز درکِ معانی

ز بیخُودی ، شبی آخر دُو طرّهء تو بگیرم،
بخایمَت لب و دندان ، چنانچه دیده و دانی

کتابِ شعرِ "قاآنی" ، اَر به جوی نهَد کَس،
زِ آب ، یک دُو قدم پیشتر روَد ز روانی

قاآنی شیرازی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
                             
دُولت آن است ، که از دَر صنمی تازه درآید،
دَر بر اغیار به بندد ، سرِ مینا بگشاید

هر شبی نالهٔ من ، خوابِ جهانی برباید،
تا که در خواب ، نگارَم به کَسی رخ ننماید

من خُود این تجربه‌ کردم ، که مِی از دستِ جوانان،
ضعفِ پیری ببَرد ، زورِ جوانی بفزاید

باده در شیشه همان بِه ، که پری وار بمانَد،
ورنه عقلَم کَنَد از ریشه ، گر از شیشه درآید

چشمِ بینا ، چه تمتّع بَرد از آتشِ سینا،
آبِ مینا ، مگر ات گَردِ غم از دل بزداید

ای که‌ گفتی ؛  سخنِ عشق نشاط آرد و مستی،
لب فروبند ، کز این قصّه به جز غصّه نزاید

بر کِشد یا بکُشد یا بزند یا بنوازد،
پیشِ جانان ، سخن از چون و چرا‌ ، گفت نشاید

دوست با طلعتِ زیبا ، چه کند خلعتِ دیبا،
گل چنان سرخ و لطیف است ، که‌‌ گلگونه نباید

گویی ام ؛  تَرکِ بتان گو ، که قیامت رسد از پِی،
خُود همین است قیامت ، که بتی رخ بنماید

گفتمَش دوش ، ببین نقش‌ِ غم از چشمِ پُر آبَم،
گفت خاموش ؛ که این نقش بر آب است ، نپاید،

رشکَم آید ، که کَسی عکسِ تو در آب ببیند،
دردَم آید که کَسی ، لعلِ تو در خواب بخاید

جویِ خون خیزد از آن دیده ، که بر رویِ تو افتد،
بویِ مُشک آید از آن شانه ، که بر مویِ تو ساید

عاشق آن نیست ، که هرلحظه زند لافِ محبّت،
مَرد آن است ، که لب بندد و بازو بگشاید

مِی نشاط آرد و رقص ‌آرد و وجد آرد و شادی،
خاصه در باغ ، که گل خندد و بلبل بسراید

لبِ " قاآنی" ، از آن بوسه زند باز دمادم،
تا به وجد آید و سالارِ جهان را بستاید

میرِ دیوانِ شهنشاه ، که از فرطِ جلالت،
به فلک رخت کِشد ، هر که به بخت اش بگراید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۷ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

جوی خون خیزد از آن دیده ، که بر روی تو افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

ای که گفتی ، سخن عشق نشاط آرد و مستی

بزرگمهر در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۸:

در غزل ۲۶۳۱ این بیت ☝️  به صورت زیر آمده است:

ای عشق! ببخشای تو بر حال ضعیفان

کز خاک همان رست که در خاک دمیدی

علی احمدی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

 

حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت

آری، به اتفاق، جهان می‌توان گرفت

زیبای ات به همراه رفتار نمکین تو همه جهان را گرفته است . آری وقتی اتحادی رخ دهد همه جهان را می توان گرفت.برای خوانش این بیت به نظرم باید روی کلمه ملاحت تاکید کرد. حسن یا زیبایی جلوه کافی برای ایجاد عشق ندارد .این رفتار نمکین در کنار حسن است که جلوه معشوق را کامل می کند و عاشق را جذب می نماید.شاید اصلا راز جذب عاشق همین باشد . وگرنه حسن معشوق را ممکن است خیلی ها درک کنند.

افشایِ رازِ خلوتیان خواست کرد شمع

شُکرِ خدا، که سِرِ دلش در زبان گرفت

شمع که این راز خلوتیان عاشق را در جلوه معشوق یافته است ( راز ملاحت) می خواست آن را برملا کند ولی خدا را شکر که این راز را در زبانش نگه داشت.یعنی این ملاحت را همه نمی دانند و درک نمی کنند.

زین آتشِ نهفته که در سینهٔ من است

خورشید، شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

نمک یار سینه عاشق را می سوزاند لذا حضرت حافظ می گوید : از این آتش که در سینه من است خورشید شعله ور در آسمان حاصل شده است.نشانه شدت آتش درون و سوز عاشقی است که در همین حد قابل بیان است.

می‌خواست گُل که دَم زند از رنگ و بویِ دوست

از غیرتِ صبا، نفسَش در دهان گرفت

گل ( یا هر معشوق دیگری ) می خواست از رنگ و بوی دوست ( جلوه معشوق ) صحبت کند ولی باد صبا غیرتی شد و جلوی دهان گل را گرفت ( تا این راز را نگوید). چرا نباید این راز گفته شود چون ملاحت توصیف کردنی نیست و باید خود عاشق آن را درک کند . ملاحتی که گل درک می کند با ملاحتی که شمع درک می کند متفاوت است و این دو اگر درک خودشان را بیان کنند کل عالم به اختلاف می افتند و دنیا به هم می ریزد.

آسوده بر کنار چُو پرگار می‌شدم

دوران، چو نقطه، عاقبتم در میان گرفت

من که با خیال راحت مثل میله متحرک پرگار در کناری حرکت می کردم در عاقبت مثل پایه ثابت پرگار اسیر نقطه روزگار شدم.روزگار مرا به میان حوادث آورد وبه اصطلاح وارد گود عاشقی شدم .آنجا چه اتفاقی افتاد؟

آن روز شوقِ ساغرِ مِی، خرمنم بسوخت

کآتش زِ عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت

در آن روز حرارت اشتیاق جام باده خرمن داشته هایم را سوزاند و از تصویر چهره ساقی در جام می آتشی در گرفت.

خواهم شدن به کویِ مُغان آستین‌فشان

زین فتنه‌ها که دامنِ آخرزمان گرفت

حالا که اینطور است باید از دست مشکلاتی که در دوره آخرالزمان رخ می دهد با شادمانی و اشتیاق  به کوی مغان یا میخانه  بروم .میخانه خانه امید است که با مستی درک بهتری خواهم داشت و آرامش بیشتری فراهم می شود تا راه حل بهتری در زندگی پیدا کنم . حافظ از مشکلات فرار نمی کند بلکه فاصله می گیرد تا بهتر ببیند و مشکلات را حل نماید.

مِی خور که هر که آخرِ کارِ جهان بِدید

از غم سبک برآمد و رَطلِ گران گرفت

تو هم بیا و باده بخور چون هرکس که پایان کار جهان را دیده به راحتی از غم رها می شود و پیمانه بزرگی از شراب امید را می نوشد.

بر برگِ گُل به خونِ شقایق نوشته‌اند

کآن کس که پخته شد، مِیِ چون اَرغَوان گرفت

با خون شقایق بر گلبرگ گل سرخ نوشته اند که هر کسی که در کوران حوادث پخته می شود شرابی ارغوانی می نوشد . یعنی هرچه پخته تر و دنیادیده تر باشی شراب امیدت پر رنگ تر خواهد بود.

حافظ چو آبِ لطف ز نظمِ تو می‌چِکد

حاسِد چگونه نکته تواند بر آن گرفت؟

ای حافظ وقتی از شعر تو لطافت همچون آب می چکد چگونه حاسدان می توانند به آن ایراد بگیرند؟

عباس پردازی در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲ - مناجات:

به نظر من در این شعر رگه هایی از شرک ناخواسته و نسنجیده و حتی بدتر وجود دارد! در این بیت: « به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند ، چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را ! » این دیگر غلو و اغراق و گزافه گویی نیست ، بلکه شرک است و حتی بدتر از آن ، نعوذ بالله زیر سوال بردن قدرت پروردگار است! یعنی اگر علی سرچشمه بقا را بدست بگیرد هیچ اثری از فنا و نیستی باقی نمی ماند( آنهم در دو عالم دنیا و آخرت ! )  و حالا که پروردگار اختیار دار هستی است فنا و نیستی وجود دارد و تازه خود خدا را هم گواه می گیرد و قسم می خورد! 

نیما در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ فایز » ترانه‌های فایز بر اساس نسخه‌ای دیگر » دوبیتی‌ها » شمارهٔ ۴۱۳:

همیشه شنیدم که:

نه خسرو ماند، نه تاج خسروانی

نه شیرین مانده در حُسنِ جوانی

علی یاری در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۵ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۲۳ - در مطایبه:

مصرع دوم بیت پنجم احتمالاً افتادگی دارد. چون در شکل فعلی وزن انگار یک هجا کم دارد. 

شاید صورت درست این باشد: 

نی از لُلُلُخ و از کَکَنَب، وز نَه نَه نَه [نَ نَ نَ] نال

Karma Fr در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۱ در پاسخ به امیر سالار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:

با سلام. این سوال بنده هم بود این متن را در لینک زیر پیدا کردم فکر کردم  اینجا بیاورم شاید مفید باشد: 

صبر و ظفر هر دو دوستان قدیم‌اند / بر اثر صبر، نوبتِ ظفر آید / بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید
بسیاری می‌پندارند که این دو بیت زیبا و مشهور از حافظ است. در بعضی چاپ‌های دیوان حافظ (مثل چاپ قدسی، انجوی و نیز حاشیه چاپ پژمان) هم در جزء غزل حافظ (بر سر آنم که‌گر ز دست برآید)، که با همین وزن و ردیف و قافیه سروده، آمده است. در اوایل انقلاب نیز سرودی با این شعر ساخته شد (شعر و آهنگ محمدعلی ابرآویز) که مصراعِ مشهور حافظ «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید» نیز در آن تضمین شده بود، ولی در هیچ‌یک از چاپ‌های معتبر و نسخ قدیم دیوان حافظ این شعر نیامده است. این دو بیتِ زیبا از «حکیم تبیان» است. تا جایی که جست‌وجو کردم، نخستین‌بار مرحوم احمد گلچین‌ معانی در جُنگ معانی (چاپ مرکز پژوهشی میراث مکتوب)، ص11، به این انتساب اشاره کرده است. بعدها در عرفات العاشقین (چاپ مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ص 852 جلد دوم)، در بخش «متقدمین»، نیز دیدم که این دو بیت به همین شاعر نسبت داده شده است (منبعِ گلچین نیز عرفات بوده) . در آنجا، مصراع چهارم به صورت «باز یکی روزگار چون شکر آید» ضبط شده است.

پیوند به وبگاه بیرونی

رضا از کرمان در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۷ در پاسخ به آصف دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

جناب  آصف درود بر شما 

بنده هم میدانم که منظور شاید دیشب نبوده ولی شما لطف کنید  بقول خودتان بدون اطاله کلام یک معنی واضح از دوش به آقا سینا  ارایه بدهید که لطمه ای هم به معنای بیت وارد نکند  در ثانی شما با کدام ادله با اطمینان میگویید که دیشب نبوده  شاید واقعا شب گذشته برای مولانا حالت کشف وشهود حاصل شده هیچکس نمیتونه به صراحت بگه الله اعلم .یا آنجا که حافظ میفرماید 

 

بنفشه دوش  به گل گفت وخوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد 

 

 اینجا شما چه معنی از دوش برداشت میکنید عزیزم 

شاد باشید

آصف در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۳ در پاسخ به سینا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

دوستی از معنای کلمه دوش پرسیده بودند و عزیزی آن را طبق معنی لغوی معنی کرده و شاهدی هم از خسرو و شیرین نظامی آورده‌اند؛ آری معنی فقه اللغه‌ای دوش همان است که آن دوست کرمانی گفتند و در شعر بزمی نظامی که شعری است غیر عرفانی و کلمات در معانی خود بکار می‌روند ولیکن اینجا با یک اصطلاح عرفانی مواجه هستیم و باید وجه داشتن که در زبان عرفانی گاهی برای بیان مطلبی ، معنی واژه‌ای به غیر از آنچه در فرهنگ‌های لغت است استعمال می‌شود(البته این مطلبی است که عموم با آن آشنایی دارند و بنده هم قصد اطاله کلام ندارم و تنها این مطلب را یادآوری کردم و الا اساتید ادب و عرفان که در این صفحه نظر می‌کنند آن را شوخ چشمی و جسارت تلقی نکنند) اما در استعمال عرفانی کلمه دوش زمانی است نا معلوم که امتداد آن از ازل تا به ابد است و اصلا دلالت به معنای ما وضع له ندارد. زمانی است بی زمان برای بیان آنکه شاعر می‌خواهد در باره ییک تجربه‌عرفانی خود سخن بگوید ولی از آنجا که تجارب عارفانه در جهانی دیگر روی می‌دهند که لازمان و لامکان است و برای بیان آن ناچار به استفاده الفاظ‌اند و همواره هم از تنگی میدان سخن برای بیان معانی گله کرده‌اند چنداندکه شیخ محمود شبستری گوید :
معانی هرگز اندر فهم ناید 
که بحر بیکران در ظرف ناید
آری کلمات و عبارات با آن معانی غیبیه و آن تجارب عرفانی را نمی‌کشند. به عنوان مثال از شعر حافظ بگوییم شاید روشن‌تر باشد، وقتی خواجه شیراز گوید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند 
مشاهده می‌فرمایید که در این مصراع اصلا نمی‌توان کلمه دوش را بر معنی دیشب حمل کرد! چرا که آن زمنی که ملائک گل آدمی را می‌سرشتند و به پیمانه می‌زدند، در زمان خواجه شیراز نبوده و این یک اتفاق ازلی است که حافظ در تجربه‌ای عارفانه خود را در موقعیتی می‌بیند که ملائک درحال سرشتن گل آدم هستند و از قضا این اتفاق در میخانه افتاده و خاک میخانه را چنان ارج و قربی می‌داند که خمیره‌ی آدمی را از آنجا ستانده‌اند (البته اینجا محل آن نیست که بخواهیم به این موضوع بپردازیم که داستان خلقت آدم آیا واقعا صورت گرفته و یا مجازی است که در کتب مقدس ادیان ابراهیمی آمده و عارفان ما حتما آن را حمل بر مجاز کرده‌اند و تاویل‌های فراوان کرده‌اند ) در اینجا نیز مولانا جلال الدین برای ما حکایتی از یک تجربه‌ی عارفانه می‌کند که در آن با عشق مواجه شده‌است و البته در این مکاشفه و یا تجربه مطالب بسیار دیگری هم احتمالا بوده که مولانا همین مقدارش را بیان کرده چرا که عشق به او مدام نهیب می‌زده است که هیچ مگو و او تا همین مقدار اجازه بیان آن را داشته و مدام نهیب‌های عشق یا هر آنچه او دیده که برای ما قابل درک نیست مبنی بر بازگو نکردن مطالبی بوده که مولانا تنها این مقدارش را با ما در میان نهاده‌است. حال اگر کسی برایش سوال شود که مولانا چه اصراری برای بیان کردن این تجربه داشته است؟ پاسخ آن را هم از خود او باید شنید که این تجربه‌های عارفانه چنان شعف‌آور و بهجت‌خیز و نیز اتفاقی بسیار بزرگ در نهاد آدمی اس که او تلاش می‌کند با بیان کردن مقداری از آن به یک صورتی و نحوی از انحاء آن را بیان کند. چندانکه در مثنوی گوید :
اینقدر هم گر نگویم ای سند
شیشه دل از ضعیفی بشکند
متاسفانه من اهل تجربه‌های عارفانه نیستم و تا کنون تنها مطالعه کننده سخنان ارباب معرفت بوده‌ام ولیکن راهی به سوی ماوراء پرده محسوسات نبرده‌ام تا بیش‌از این بتوانم چیزی عرض کنم و همین مقدار هم که عرض شد از اطاله کلام پوزش می‌طلبم و همین مقداری را هم که سر هم کردم حاصل سالهای طولانی انس با ادبیات عرفانی بوده و ممکن است که خطال فراوانی هم در این مطالب باشد. 

رضا از کرمان در ‫۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۱ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

درود 

همانطور که یوسف اشتباه کرد وبجای خداوند خواسته خود را به زندانیی دیگر عرضه داشت  این جوان هم که اسبش را شاه مصادره کرد به عماد الملک متوسل شد  وبه این جرم  گمراه شد ومغیر یعنی یاغی شد  و رو به خدا میگوید که او را مگیر  یعنی ائرا تنبیه مکن 

 شاد باشی 

۱
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۵۶۷۳