گنجور

حاشیه‌ها

سیاوش عیوض‌پور در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۸ در پاسخ به Saeid Hosseini دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۵ - حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان:

سعدی اگه امروز بود و این نظر تو رو میخوند در جا میفرستادت تو بغل عزراییل،‌ برو تصورت رو از خدا درست کن

سیاوش عیوض‌پور در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۶ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۵ - حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان:

دین در نزد خدا اسلام است و بس، نظر خدا مهم است نه نظر مردم 

فرهود در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۹ در پاسخ به مهرناز دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۸۵:

لازم در اینجا شکل دیگری از «لازب» است به معنی دوسنده، چسبنده، ثابت و پابرجای.

«گفته‌اند که مکه و بکه هر دو یکیست همچون لازم و لازب ...» از کشف‌الاسرار میبدی

«ضربه لازم» یا «ضربه لازب» اصطلاح خاصی است به‌معنی ضربه‌ای که اثرش برجا بماند. مثل اثر ضربات سلاح.

همچنین از سعدی‌است: الیس لهم فی القلب ضربة لازب

بکار بردن هردو شکل، رایج بوده است.

در متن بالا، سعدی می‌گوید مانند ضربه لازب که اثرش می‌ماند، دروغ نیز بی‌اعتمادی را به‌وجود می‌آورد و این سلب‌اعتماد برای همیشه می‌ماند.

یگلن در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۲۰ در پاسخ به فهیمه دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب:

درود. در بیت اول با حرف ب شروع کرده که کوبنده است و توجه رو به خودش جلب میکنه، بعد نام که میخواد ارجاع بده به کسی یا چیزی و نام خداوند رو میاره، بعد مهم ترین چیز یعنی جان آدمی رو اسم میاره و از بین همه چیزها اون رو در کنار خرد قرار میده، همین اول میخواد تکلیف خواننده رو روشن کنه و بگه من دارم بحث دو دو تا چار تا و دنیوی میکنم و نه عرفانی و معنوی، میخوام خرد رو در خدمت جان بگیرم، بخاطر همین توی همین مقدمه تا میتونه ستایش خدا رو میکنه که ببنده بره سراغ کارش. خداوند رو با نام که ممکنه وصل باشه به هر جایی و جای که دنیاست برای او توضیح میده که بگه هم معنوی و هم دنیایی مال اوست. بله در بیت هفتم این جان و خرد عینا همون جان و خرد بیت یکمه و ارجاع داده به اونجا. ابیات هشتم گ یازدهم هم درباره توضیح بیشتر که دنیا رو با خرد پیش می‌بریم و خدا یک چیز اعتقادیه. در حقیقت فردوسی هم مثل سعدی و مولوی و عطار و حافظ که بعد از خودش اومدند میدونه چیزی به اسم عشق هم هست که خیلی مهمه و شاید خودش هم عاشق بوده که سعدی میگه گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل، اما آگاهانه میخواد اینجا تاکید کنه که من حساب و کتاب خرد و عقل برای اداره این دنیا رو دارم باز میکنم نه جادو و کرامت و روی آب راه رفتن و اژدها کشتن، اونها هم اگر واقعیت داشته باشند یا نه من بعنوان فرهنگ و تاریخ و افسانه آدمها میگم. در این بخش به نظر میاد دستکاری و اضافات وجود داشته باشه

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۴۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۸:

 


 

امید هست ترا مهربان ما سازد

همان که آتش سوزنده را گلستان کرد

ز ذوق درد تو بالید مغز من چندان

که استخوان مرا همچو پسته خندان کرد
--

نگه بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد

به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد

بهر کجا بتوان خفت هر کجا گویی

 مگر به بستر بیگانه خواب نتوان کرد

بزیر تیغ ستمکاره خواب نتوان کرد
 بروز رفتن گلها شتاب نتوان کرد

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸۰:

نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد

فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد

ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود

غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد

بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل

که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد

خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟

کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟

جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست

که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد

نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی

که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد

هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟

خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد



 

امید هست ترا مهربان ما سازد

همان که آتش سوزنده را گلستان کرد

ز ذوق درد تو بالید مغز من چندان

که استخوان مرا همچو پسته خندان کرد
--

نگه بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد

به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد

بهر کجا بتوان خفت هر کجا گویی

 مگر به بستر بیگانه خواب نتوان کرد

بزیر تیغ ستمکاره خواب نتوان کرد
 بروز رفتن گلها شتاب نتوان کرد

 

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۲۵ دربارهٔ هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶:

نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد

فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد

ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود

غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد

بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل

که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد

خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟

کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟

جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست

که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد

نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی

که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد

هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟

خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد


---

امید هست ترا مهربان ما سازد

همان که آتش سوزنده را گلستان کرد

ز ذوق درد تو بالید مغز من چندان

که استخوان مرا همچو پسته خندان کرد
--

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۱۳ دربارهٔ واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵:

ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری

که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
دم جانبخش مهر و دوستی  فرخندگی دارد
تهمت اورد بیرون مگر از چاه بیژن را

گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم

سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را

مکن از چرخ گردون شکوه من گرد سرت گردم
 گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را

به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری

نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را

درشتی چون کند ناکس، چو گل سر در گریبان بر

بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن تیغ دشمن را

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:

شل /شلایین،شل/ شلکا  به چم چسبنده است و پیشتر در سرود سخنوران خراسان نیز بسیار امده

وحید نجف آبادی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱:

درود مضمون بیت پنجم

چنان شادم که در وهم و تصور کسی نمیکنجد

 

امیرحسین بازیار در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶:

الله اکبر از این شعر

خدایش بیامرزد

امیرحسین بازیار در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵:

احسنت بر این کلام نغز.

به گمان من آنچنان که باید و شاید هلالی جغتایی شناخته نشده است. 

K K در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۱ در پاسخ به عبدالرحمن کریمی دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱:

یا علی علیه السلام

محسن رضایی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۹ در پاسخ به bahman youssefi دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲:

هیچ انسان بافرهنگ و باسوادی این حرفا رو به دیگران نمیزنه در ضمن هیچ ربطی به فقر فرهنگی نداره چه حرف غیر منتظره‌ای اینکه خیام یک انسان بی دین بوده چیز کاملا واضح و مسلمیه و هیچ نیازی به دلیل نداره حالا من چند تا دلیل میارم شاید شما قانع بشین 

اون گرچه به خدا اعتقاد داشته ولی انسان بدی بوده شعراش همه کفرن مثل 

آن کس که زمین و چرخ افلاک نهاد....

یا شعر ای صاحب فتوی ز تو پرکارتریم...

اون به بهشت و جهنم اعتقاد نداشته 

که رفت ز دوزخ و که آمد ز بهشت

اون به زندگی بعد از مرگ اعتقاد نداشته 

هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت 

اون به روح و جهان آخرت اعتقادی نداشته 

دل سر حیات اگر کماهی دانست

  در مرگ هم اسرار الهی دانست

امروزکه با خودی ندانستی هیچ   

فردا که ز خود روی چه خواهی دانست 

اون یک انسان شرابخواری بوده و به جای اینکه انسانها رو به کار نیک دعوت کنه انسان ها رو به گناه دعوت می‌کرده شعراش همه ش در مورد شرابه 

چندان بخورم شراب....

بگو آخه تو چه مشکلی داری که همیشه شراب بخوری و این منطق ضعیف خیامو می رسانه 

اون آدم پوچ‌گرایی بوده و جهنم و بهشت رو تو همین دنیا می‌دانسته 

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست  

که این اعتقاد یه اعتقاد کاملاً دیوانه واره آخه اصلا با عدالت خدا جور در نمیاد که کسی رو بی گناه عذاب بده یا انسانی و بدون کار خوب به بهشت بفرسته آخه ما چه گناهی کردیم که ما رو بندازن تو دوزخ یا چه کار خوبی کردیم که ما رو بفرستن بهشت

اون حرفای عرفا رو مضخرف می‌دانسته 

آن بی خبران که در معنی سفتند..

شعراش همه ش انسان رو مایوس می‌کنه به جای اینکه انسانو امیدوار کنه امید دادن از مایوس کردن که بهتره 

 

گر آمدنم به من بدی نامدمی....

اون به قرآن اعتقاد نداشته و اونو یه چیز بیخود دانسته 

قرآن که مهین کلام خوانند آن را...

 

 

 

این طور انسانی به نظر شما بی دین نیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۲ - کشف شیوهٔ برافروختن آتش به دست هوشنگ و سابقهٔ جشن سده:

 نخستین یکی گوهر امد  به چنگ
 به اتش جدا کرد اهن ز سنگ
سر مایه کرد اهن ابگون
 کز ان سنگ خارا کشیدش برون
اینک میگوید که چگونه شد که توانست این کار کند و میگوید
 یکی روز شاه جهان سوی کوه
 گذر کرد با چند کس  هم گروه
 انگاه داستان اتش را میگوید و سپس میگوید
چو بشناخت  اهنگری پیشه کرد
 گراز و تبر اره و تیشه کرد 

--
چنین است


 نخستین یکی گوهر امد  به چنگ
 به اتش جدا کرد اهن ز سنگ

سر مایه کرد اهن ابگون
 کز ان سنگ خارا کشیدش برون

یکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس هم‌گروه

پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز

دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ بر تیز چنگ

به زور کیانی رهانید دست

جهان‌سوز مار از جهان‌جوی جست

بر آمد به سنگ گران سنگ خرد

همان و همین سنگ بشکست گرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

بسنگ اندر اتش بد و شد پدید
کزو در جهان روشنی گسترید

جهاندار پیش جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

بگفتا فروغی است این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

شب آمد بر افروخت آتش چو کوه

همان شاه در گرد او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خْوَرد

سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی از او یاد کرد

مهرناز در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۹۳:

ممنون بابت توضیحات خوبتون آقای ایراندوست

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۴ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۳ - بنیان کردن آهنگری و صنعت‌های دیگر به دست هوشنگ:

مان  دگرگشته ماد (ریشه ماندن) است ماد که  پنداشته اند  تباری ایرانی بوده اند نیز  به همین چم است به چم  استات اسان میهن( خود میهن از میسن  میذن میدن مادن  است)

 و نمان چیز دیگر است

 گردمان/گرزمان  نیز چیز دگر است   گرذمان  بچم علیین  عربی است  و ان مان در گرذمان مانند مان سازمان و زایمان است  - آنکه برخی  آنرا بهشت برین گفته اند برای اینست که   بهشت برین را در علیین میدانستند (عیین یعنی  اسمان برین و بالاترین جایگاه اسمان برین  که دیگر از ان بالاتر نیست . این واژه را ابونواس در سروده خود اورده و  حمزه اصفهانی نیز درباره ان پر نوشته  وهنینگ و  مجتبی مینوی نیز  درباره است نوشته اند  .این واژه گرزمان خود دگر گشته یک واژه دیگر است .چون   ان واژه بسیار ساده است و برای همه پیداست که معنای ان علیین است  انرا نمیگویم
ألار الخوراؤ=خوره أذر
مینو گرزمان=مینوی اسمان برین

بحق الاذر الخوراء نور
من المینو الکرزمان النفیس
بحق المهرجان و نوکروز
و فرخروز ابسال الکبیس
وما یتلون فی شروین دستبی
و فرجردات رامین و ویس

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۶ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۳ - بنیان کردن آهنگری و صنعت‌های دیگر به دست هوشنگ:

آنکه را پرستند در پارسی  نامش ایزد و یزدان است

 خدای و خداوند و خدایگان  بچم  صاحب و مالک است و اگر  نوشته های کهن پارسی را بنگریم انان پیوسته  یزدان و ایزد میگفتند و خدای  و خداوند را به همین واژه  مالک و صاحلب به کار میبردند
  خدای این  جامه  کیست  خداوند این  اسب کیست  هنوز در پشتو و بلوچی و کردی  به همینگونه است و خداوند یا خاوند و هاوند  را که جای خداوند میگویند هم خدا هست و هم به چم مالک و صاحل

مالکان  اراضی را  خداوندان زمین میگویند و صاحبان اندیشه را نیز  خداوندان /هاوندان اندیشه گویند
 دار به چم  اداره و مدارا و توقف است  پارسی است  و به عربی هم رفته و شهردار بچم  شهر ادار است  ( ادار  و اداره چون انار و اناره  و پارسی است و اَداره  چون اناره   پارسی است و دقیقا بچم اداره عربی است  و داشتن نیز بچم  اداره کردن است  م میگویند  منوچهر آب میدارد = منوچهر آب اداری  آب ایاری  اب یاری میکند ، تو اکنون سپه را به آیین بدار = سپاه را اداره کن ، مرا بدار  = با من مدارا کن ،  بدار ای ساربان  آن کاروان را = ای ساربان  بایست و  کاروان را نگه دار، ادار/ دار  را  ایار و یار نیز گویند  و شهرادار و شهرایار  یکیست  همان شهردار /شهریار  (در شیراز و استان فارس   میگویند وادار  که همان بدار است  به راننده میگویند وادار وادار پیاده شم =  باست و ماشینت را بایستان تا پیاده شوم )
  در هیچ زبانی  مالک چیزی بودن  و صاحب چیزی بودن را با فعلی جدا بدینگونه داشتن نمیگویند  در پارسی هم تا دو سه سده پیش (تا پیش از به گند کشیده شدن پارسی ) چنین بود  و میگفتند  مرا  دو پسر است و مرا  جامه ای رنگین است و ترا خانه است  و پدرم را خانه ای بود  و دو اسبم  است و  سه  شتر  . میگفتند این از آن کیست و این از کیست و کسی نمیگفت این مال کیست (در هیچ زبانی   کسی را چیزی بودن با  فعلی جدا نمیگویند نه زبان اریایی و نه  زبان   افروسامی ) در عربی نیز میگویند  لی قلم و  عندک  کتاب  ،  لی ولد ، و هل لک الابناء (آیا ترا فرزندان است)

 در همه زبانها تنها   برای تملک واژه های چون مالک و صاحب و خدای و خداوند  و این نمونه ها گویند.


ایار نیز که با ع نوشته اند پهلوی و پارسی است و در پهلوی بسیار امده  همان واژه یار را در پهلوی ایار میگفتند

شاهی و تبار شهریاران داری
خوی و منش و مهر ایاران داری
سرمایه پهلوان تباران داری
مانند بهار بوی باران داری
---

مانند بهار بوی باران داری
سرمایه باد نوبهاران داری
 هرجای جهان ایادگاران داری
فرخندگی جهشن ایاران  داری

جهشنایار/جهشن ایار= جهشن بخت و اقبال و قدر  است و  جهشن ایار بسیار بسیار در نوشته های پهلوی امده و همچنین  از روزگار کهن نامی بسیار فراوان برای. مردان و پسران بوده است

زمان غزان سلجوقی بزرگ زاده ای از ازادگان  و سروران ایرانی  بنام جهشن ایار بود  که  خواجه نظام الملک  پس از کوشش بسیار  او را کشت  شاعری به شعر عربی  خطاب به  نظام الملک سرود

اتفرح ان قتلت الجهشیار
 و کم لله مثل الجهشیارا

 شادی تو کنون که جهشیاری کشتی
گیتی همه پر ز   جهشیاران خداست
جهشنایار در این سروده  ابهام دارد  یکی مرد کشته شده و یکی به چم فرخنده یار یا فرخنده بخت






برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۳ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۳ - بنیان کردن آهنگری و صنعت‌های دیگر به دست هوشنگ:

دروت و دره بات

نام «فراسیو» دو بخش دارد  نخست  از  ریشه   فر   که پارسیان آن را  فر و فره و فری و فرن میگفتند  و مانند آن  در نام فریبرز و فریگیس و فرنگیس و فره برز و برزا فرن و برزا فره  داریم  در نام  فراسیو  با این  واژ بازی دیگر هم کرده اند  که سپس میگویم 
 بخش دوم نامش  گرسن / گرسه /گرسیک (هشداریم که پارسیان پهلوی دان بودند و  وازگان را به دلخواه خود خوش و آسان میگرداندند - بسیار بیشتر از ما که اکنون ارش را کمانگیر و کمانکش وشیواتیر و رساتیر و تیرافکن و کماندار میگوییم)


گرسین به چم هراس و همچنین اسیب است  پارسی پهلوی  پرشاخه بود گویش بسیار داشت برای نمونه اسیب را میتوانستند اسیب  و آسیگ و اسیم نیز بگویند و اسیو را میتوانستند آسیو/ اسیا نیز بگویند اسیا در پارسی پهلوی به چم محور و چرخ و اسیاب است
 از انجا که  گرسین هم هراس است و هم اسیب  است  نام  فراسیو ( پایان ان مانند  شو و یا  میو  گربه ها ) را  که  در اغاز    فرن گرسین  / فرن گرسیو بود  فراسیو  نیز میگفتند و بدین گونه جز  پراسیب  به چم  پره آسیا (چرخش اسیا و یا  پره چرخ دنده ) نیز میشد
 امروز پارسی سترون شده و  براستی بیش از  نود درصد ان خشک شده. انزمان  بدین گونه نبود و  هر  نام و هر واژه ای میشد ده گونه بازیش داد و  معنیهای گوناگون از ان گرفت
برای نمونه  واژه ساده(غیر مرکب) نوشت (=تجدید/تجدد= نوشن) را به گونه نوهشت نیز پنداشت که  بچم نو نهاد بود و انرا میتوان نوشت (درنوردیدن) و همچنین نوشت بچم نوشتن نیز پنداشت - امروز  دیگر  بجز نوشتن کسی از ان چیزی در نمی یابد .

امروز ما نامهای شاهنامه را  تنها به یک گونه میشناسیم  و میان  عامه مردم  کسی بجز نام افراسیاب و گیو  کسی چیزی نمیداند  پیشتر اینگونه نبود  نام کوتاهی چون گیو را  به چنند گونه میگفتند و  همه انرا میشناختند
 گیو /ویو / بیو / بی / جیو/ زیو

نام سلم را سرم /سلم/ شرم / ثرم/ثرم نیز میگفتند

نام تور را  تور/تورج/توز/ توج/توچ
 نام ایرج را  ایرج/ایران/ویرج/ویرگ/ایرن/ارن
نام  ارجاسپ را ارجاسب/الگاسب/ارگاسپ/ارزاسپ/الغاسپ/القاس نیز میگفتند (القاس را القاص نوشته اند نام پسران شاه اسماعیل  یکی تهماسب و دیگر القاس  که همان ارجاسب است . از این پیداست که در تالش و گیلان و اذربایجان  تا زمان  صفوی هنوز گونه پهلوی بومی را  برای این نام  بکار  میبردند)

نام تهماسپ را   گشتاسپ بشتاسب میشتاسپ وشتاسپ نیز میگفتند

نام بهرام گور را تاکنون در برخی شهرهای جنوب و جنوب شرقی گهرام گور میگویند
‌نام ارش را  در نوشته های کهن  شیواتیر/شواتیر/چواتیر/چماتیر( از چمیدن و شدن و چوییدن به چم  رواتیر و رسا تیر) میگفتند این لقبش و نامش را نیز برخی ارش و برخی اغش و برخی اغج میگفتند این نامهایی هاییست که در نوشته ها امده   بیگمان  در زبان مردم بسیار بیشتر بوده 

در نام بهرام نیز بسیار بازی میکردند  انرا ورهام بهرام / وهرام /
‌وهرامشت/وهرامشن( از وه + رام رامشن) بهی رام(بهی هم به چم خوبی و بهیست و هم به معنی حکمت) وهرم (رم به چم قبیله و گروه)

اینکه در نوشته ها  میبینیم  نام  فرزند  گودرز را  بی و  بیب نوشته اند  اشتباه و یا بد تلفظ کردن نیست این نامی بوده که  انرا بدان میشناختند

یک نمونه بنگریم  بی گمان نام  دیگر نیتروژمن را شنیده اید که به ان ازت میگویند
 ازوت به یونانی یعنی  نا زیست  و بی زیست . زوت یعنی زیست و ا به چم نا است  زوت همان زید و زیست پارسی است اما یونانیان  زیست را   تنها زوت نمیگفتند. به ان بیو هم میگفتند (بیوس) که در بیولوژی میبینیم

  نام  گیومرث /گیومرت (ژیا/زیای میرا ،زنده مرگ) را میشناسیم([نامش برگرفته از فلسفه زرتشتی  زنده میرا  و زنده گویا میرا است  که در نوشته های پهلوی بیشماری امده و در دوره اسلامی هم در نوشته های بسیاری امده و در قابوسنامه هم امده ) نام  گیو نیز همان ژیو / زیو /  گیو اغاز نام  گیومرث است(در پهلوی زیوشن/ژیوشن/گیوشن است و در واژ گیوان/ گیان /جان  و جیوان/جوان و  زی و زیا و ژیا و ژیار و ژیان بچم  زیستا و زندگی )  و نه به چم ژگان/ژکان که با نام شیر آمده نیز میبینیم ) در نوشته های کهن  نام گیو را ویو و بیو نیز نوشته اند (همان بیو که در بیولوژی یونانی میبینیم) از  نام ازوت  پیداست که یونانیان نیز بیو را زیو و ژیو نیز میگفتند

همه زبانهای  پرقدرت و زنده پرگویش هستند اینکه امروز  انگلیسی را  مانند پارسی دری تک  گویشی میبینیم  به  خاطر اینست که بدست دولت با کوشش تک گویشی شده  و البته اروپاییان انرا از راه دیگر  جبران میکنند و ان اینست که همه اروپا  با هم خود را یک قوم و یک مردم میدانند و زبان همگیشان باهم بسیار در پیوند هست
پرگویش بودن یک زبان  نشان از ریشه دار بودن و  پربرگ و باری و  گشنی  درخت  ان زبانست که  گفتن درباره ان  آِوردی دگر  خواهد


از این رو دگرگونیها که در نامهای  کهن میبینید  از پرگویشی پهلوی و  پویایی پارسی کهن بوده (همانگونه که در یونانی کهن  این پرگویشی را میبینیم)

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۹ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۳ - بنیان کردن آهنگری و صنعت‌های دیگر به دست هوشنگ:

دروت و سپاس

 مان همان ریشه ماندگاریست است چون استان و استات(در زبانهای اروپایی) که از استادن(=ماندن) است

مانند بسیاری دیگر از واژگان پارسی  که ن در انها سپس افزوده شده چون زدن(زن)افشادن(افشاندن) و ستادن(ستاندن)  مان  و ماندن  نیز نخست   ماد و مادن  بوده  ، هنوز هم بسیاری جاهای ریشه نخستین ماندن ماد را پاس داشته اند مانند کرمانجین خراسان و کرمانجیان  آذربایجان و ترکیه و سوریه و همچنین فیلیها و  نیز لارستانیها که آنرا مودن گویند و نیز ماد و مادن و مودش به مال و مول و مولش نیز گشته (در پارسی  در بسیاری وازگان  د/ل بهم گردد چون دمبه و لمبه و شغاد و شغال و کلید و کلیل ) مال  بچم خانه روستا شهر  و کشور و هرجای مادن و مولش(ماندگاری) گویند و مولش نیز در پارسی بچم درنگ است

۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۴۵۸