دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
ایهام از شاخصههای شعر خواجه حافظ است. جملاتی که معنایی دوپهلو دارند. از بیت اول دو برداشت میتوان داشت؛ نخست آنکه معشوق چهرهای برافروخته دارد و دل عاشقان را میسوزاند؛ و دومی کاملن برعکس است؛ یعنی عاشقان دلسوخته از گرمای دل سوختهی خود چهرهی معشوق را برافروخته و گرم کردهاند.
محمد هادی حسینی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:
با سلام
در مصرع
بیدل از بی نشان چه گوید باز
معنای «باز» چیست؟
پیشاپیش از راهنمایی شما ممنونم
شَـــهــباز در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۵ در پاسخ به سارگل دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:
یقینا چهره نورانی امام (عج) در بسیاری از غزلهای حضرت حافظ عیان است...
چه یحیی، چه منصور، چه شاه شجاع و چه قوام الدین حسن، همگی میتواند به معنای «لغوی» آن، مقصود شاعر آزاده ما باشد..
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است..
الوندی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۳ - ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را:
هر دو روان قافیه هستند نه ردیف چون معانی متفاوتی دارند :
روان اول = روح و روان
روان دوم = صفت فاعلی از مصدر رفتن، متحرک
محسن عبدی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۸ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان:
دوستکانی به معنی شراب خواری به یاد دوستان است.
محسن عبدی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۷ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان:
پهلُوان در مصرع اول جمع پهلو است.
الوندی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲ - عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او:
چون جان شاه به جان کنیزک بسته بود
الوندی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
جفت شدن با لب دمساز، از ویژگی های نی است که برای انسان (شاعر) آورده شده : استعاره مکنیه
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲
عشقِ تو ، مستِ جاودانم کرد
ناکَسِ جملهٔ جهانم کردگر سبکدل شوم ، عجب نبوَد
که میِ عشق ، سر گرانم کردچون هویدا شد ، آفتابِ رُخت
راست ، چون سایهای نهانم کردچون نشان جویم از تو ، در رهِ تو؟
که غمِ عشق ، بینشانم کردشیرِ عشقت ، به خشم ، پنجه گشاد
پس به صد روی ، امتحانم کرددُردیَم داد و دَردِ من بفزود
دلِ من برد و قصدِ جانم کردگفت : ای دلشده ، چه خواهی کرد
گفتمش : من کیم ، چه دانم کردتا ز پیشم ، چو آفتاب برفت
همچو سایه ، ز پس دوانم کردسایه ، هرگز در آفتاب رسد؟
آه ، کین کار ، چون توانم کردچند گویی نگه کن ، ای عطّار
که یقینها ، همه گمانم کرد
فریما دلیری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱:
چرا اینقدر قشنگ شعر می گفته ؟!؟!؟
افسانه چراغی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۰ دربارهٔ همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲:
این بیت و بیت هشتم (با اندکی تغییر) در غزل منسوب به مولانا نیز آمده است.
افسانه چراغی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:
چقدر زیباست این بیت. آنان را که از عشق بویی نبردهاند، باید به نانی سرگرم کرد.
علی احمدی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲:
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست
روی سخن حضرت حافظ با کسانی است که با او طی طریق می کنند و راه رندی را برگزیده اند .و اینگونه راه عاشقی را توصیف می کند
این راه کناره ندارد یعنی اگر حواست نباشد از اطراف آن سقوط می کنی .پس برای عبور از این راه سخت که به قول حافظ "گذرگاه تنگ عافیت" است باید با توکل عبور کنی جان و دلت را به او بسپاری و حرکت کنی "راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش"
هر گَه که دل به عشق دهی، خوش دمی بود
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
نا امید نشو هر زمان که دل به عشق بدهی لحظه خوب و خوشی است پس در این کار استخاره روا نیست چون حتما کار خیری است
ما را ز منعِ عقل مترسان و می بیار
کآن شِحنه در ولایتِ ما هیچ کاره نیست
برای حرکت در این راه عقل به کارت نمی آید.درست است که باید هشیارانه این راه سخت را طی کنی ولی باید می بیاوری و مست باشی .با مستی هشیارتر این راه را طی خواهی کرد .پاسبان عقل در این جا اصلا کاره ای نیست.
از چشم خود بپرس که ما را که میکُشد؟
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست
دقت کن و از چشم هایت بپرس که کشته چه معشوقی شده است این جاذبه چشم معشوق است که هم ما را به این راه می کِشد و هم ما را می کُشد. پس تقصیر شانس یا بدشانسی و ستاره اقبال نیست.
او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوهٔ آن ماهپاره نیست
اگر معشوق را نمی بینی و درک نمی کنی باید با چشم پاک او را ببینی او مثل هلال ماه است و همیشه قابل دیدن نیست .هر چشمی نمی تواند جای جلوه آن پاره ماه باشد
فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست
این که در راه رندی و عاشقی وارد شده ای را غنیمت بدان چون تو در راه گنج قدم نهاده ای و این برای هرکسی پیش نمی آید.باید معشوق تو را جذب کرده باشد.
نگرفت در تو گریهٔ حافظ به هیچ رو
حیرانِ آن دلم که کم از سنگِ خاره
در بیت آخر مثل همیشه با معشوق صحبت می کند و حیرتش را اعلام می کند که با وجود گریه های حافظ این گریه ها تاثیری در دل سنگ معشوق نکرده و او همچنان از وصال طفره می رود.
یار در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن:
روحت شاد!
dast_ga در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۶ در پاسخ به سین کاف دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲ - خواب ناصر خسرو:
سوال منم هست
علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
وقتی شاعر میگوید:
« بگشا بند قبا تا بگشاید دل من»
ما باید منظور او را دریابیم.
نه اینکه تصور کنیم یک بابایی در جهان واقعیت روبروی حافظ ایستاده و شاعر به او گفته :«حالا بند و دکمه قبا را بگشا و مرا در آغوش بگیر یا کنار من بشین تا دل من آرام شود!»
موردی دیگر:
فرض کنید که ما این بیت را بخواهیم به صورت ظاهری معنا کنیم:
«سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن»
یعنی حافظ به آن طرف گفته:« خب حالا که ازین کوچه میگذری و قبای گرانقیمتی هم پوشیده ای و مست هم هستی یک لطفی کن و یک بوسه ای هم به ما بده!!!»
یا جای دیگری میگوید:
«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
معنای ظاهری این میشود و چه مقدار خنده آور است:
معشوق حافظ در خانه نشسته بوده و ناگهان گویا به سرش میزند و پرده های حجاب و پوشش برانداخته و در حالت مستی وارد کوی و برزن میشود و جناب حافظ هم همان وقت از کوچه رد میشده و معشوق را دیده و او را آنچنان مورد خطاب قرار داده است که یعنی چه؟!
ببینید وقتی ما اشارات نهان و نکات پنهان شعر حافظ را درنیافته و ابیات را از جهان شعری شاعر بیرون کشیده و در واقعیت عینی و ظاهری معنا کنیم چه نتیجه مضحکی میدهد!
ستاره نجفیان در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
یعنی من دیگر نمیدانم کهام و کجایم. نشانی از من نخواه چون از دل و قلب من هر آنچه میدانستم پاک خواهد شد. من دیگر نمیدانم که ام و کجایم.
حالا چرا از دلش نشانیها میرود؟ چون اصلا دیگر دلش رفته و در اختیار او نیست. وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود. او دل مرا برد و دیگر من درباره خود هیچ چیز نمیدانم پس هیچ نشانی از من نپرس.
احمد خرمآبادیزاد در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر:
مصرع نخست بیت شماره 3 در نسخه آقای دکتر کزازی به شکل زیر به ثبت رسیده است که، سازگاری کامل با مصرع دوم همان بیت دارد:
«بسی نماند که یَبروح در زمین ختن»
در نسخه خطی شرح دیوان خاقانی (به شماره ثبت 89712 مجلس) نیز به جای «بیروح» واژۀ «یبروح» ثبت شده است.
گفتنی است که خاقانی 5 بار نیز همارز فارسی واژۀ «یبروح» (یعنی «مردمگیا») را به کار برده است.
*حاشیه پنجم دیماه 1403 برای نشان دادن روند بررسی بیت شماره 3 حذف نشده است.
ali solgi در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کآن ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون! غلغل شنو از گردون
کآن معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کآن قیصر مهرویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کآن خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کآن خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صشمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همیجستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها که زین سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
بر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
این دوغزل در مورد یک یوسف عزیز که قدم برچسم مامیگذارد و روح مارا با امدن وجود نازنینشان به وجد وشوق میاورد و دراصل هوشیاری وعقل کل عالم هستی است که جایگاه ویژه در نزد خداوند دارد وروح جمیع الرواح است کهوقتی هوشیاذی ما به مرتبه مورد نظرمیرسد به عنوان گیرنده مجری اجرای پیام این بزرگوار درخدمت ایشان وانتقال اگاهی ایشان به عموم مردم درجهت رشد وتعالی جامعه انسانی میباشد و ذهن ما هیچ درکی ازایندقضیه ندارد چون تاکنون چنین تجربه ای نداشته وهرکسی بخواهد به حقیقت وجود خود دست پیداکند باید مسیربیداری وزنده شدن از خواب ذهن اقدام کند
شَـــهــباز در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ در پاسخ به دکتر محمد ادیب نیا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲: