گنجور

 
یغمای جندقی

به سویم رسولی فرستاده ای

پیامی ز خشم خودت داده ای

مترسانم از یال و برزیلی

ز الماسگون دشنه زابلی

زهی قصد باطل زهی فکر خام

که گسترده ای در ره باد دام

ترا جلوه گاه سمند ورود

به فیروزکوه و دماوند بود

که بر خوان یغما شبیخون زدند

زغارتگران پرس تا چون زدند

ز مایه مرا خانه پرداختند

تو فارغ که کار مرا ساختند

بهار مرا آب و رنگی نماند

کسی را به من ساز جنگی نماند

گرفتم توئی هم چو باد وزان

چه برکت بود از درخت خزان

ننوشد کس از دجله خشک آب

کجا تشنه سیر آب شد از سراب

نیارد ز مقتول کس جان گرفت

نشاید گریبان عریان گرفت

نه کاخی که هدم عمارت کنی

نه خیلی که ناگاه غارت کنی

نه ملکی که از گوشه ای برق وار

زنی شعله بر خرمن کشت زار

نه رختی که بر دامنم در زنی

نه جسمی که پیراهنم بر کنی

نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش

نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش

همه آنچه بود از نفیس و زبون

ز خلوت کشیدم به سوق جنون

گذر بر سرم کرد دارای عشق

سراسر سپردم به سودای عشق

ز دنیا و دین آنچه اندوختم

چو پروانه از شعله ای سوختم

سری دارم آن نیز یک سر جنون

دلی دارم آن نیز لبریز خون

ز یغما و اینت گر آسودگی است

دلت خوش اگر با تن آلودگی است

نشان سرم جوی در پای دوست

سراغ دل از زلف گیر ای دوست

بحمدالله آزادم از ما و من

فنا کرده ام هستی خویشتن

ز سرگر برآریم از کینه پوست

نبینی در آن پرده جز مهر دوست

کنی گر دلم را از سر پنجه خون

تراود از او مهر جانان برون

گرت نیست باور ز من این خطاب

بیا از جبینم بر افکن نقاب

ببین تا در این پرده دیدار کیست

در این آینه عکس رخسار کیست

گشایند اگر خاک محمود باز

نبینند در وی به غیر از ایاز

همان به که با ما مدارا کنی

ز یغما تو آخر چه یغما کنی