گنجور

 
خاقانی

خندهٔ سر به مهر زد دم صبح

الصبوح ای حریف محرم صبح

ناف شب سوخت تف مجمر روز

گوی زر یافت جیب ملحم صبح

به سر تازیانهٔ زرین

شاه گردون گرفت عالم صبح

صبح شد مریم، آفتاب مسیح

قطرهٔ ژاله اشک مریم صبح

طاس زرین کش آفتاب آسا

کآفتاب است طاس پرچم صبح

پی پی عشق گیر و کم کم عقل

لب لب جام خواه و دم دم صبح

سیم کش بحر کش ز کشتی زر

خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح

عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ

کم زن عشق باش و گو کم صبح

از تن عقل پنج یک برگیر

سه یکی خور به روی خرم صبح

ید بیضای آفتاب نگر

زر فشان ز آستین معلم صبح

که آسمان پیش شه به نوروزی

در جل زر کشید ادهم صبح

بوالمظفر خدایگان ملوک

ملک بخش و ظفرستان ملوک

برقع صبح چون براندازند

کوه را خلعه در سر اندازند

بر درند از صبا مشیمهٔ صبح

طفل خونین به خاور اندازند

ترک سبوح گفته وقت صبوح

عابدان سبحه‌ها دراندازند

نوعروسان حجلهٔ نوروز

نورهان زر و زیور اندازند

ز آن مربع نهند منقل را

تا مثلث در آذر اندازند

قفس آهنین کنند و در او

مرغ یاقوت پیکر اندازند

در مشبک دریچه پنداری

کافتاب زحل خور اندازند

یا در آن خانهٔ مگس گیران

سرخ زنبور کافر اندازند

بر لب خشک جام رعنا فش

عاشقان بوسهٔ تر اندازند

گرچه میران لشکرند همه

جرعه بر میر لشکر اندازند

چون همه جان شوند چون می و صبح

جان به شاه مظفر اندازند

سر سامانیان و تاج کیان

ملک ابن الملک میان ملوک

ساقیا توبه را قلم درکش

بر در میکده علم برکش

زهد را بند آهنین بر نه

عقل را میل آتشین درکش

خانهٔ دل سبیل کن بر می

رقم لایباع بر در کش

جان سگ طوق دار مجلس توست

هم تو داغ سگیش بر سرکش

گر به دل قانعی دو اسبه درآی

ور به جان خشندی خر اندر کش

خود پرستی چو حلقه بر در نه

بی‌خودی را چو حله در برکش

گر نه‌ای زهر، سینه کمتر سوز

ور نه‌ای دهر، کینه کمتر کش

دست گیر آفتاب را چون صبح

در سماع خوش قلندر کش

روز و شب چون خط مزور نیست

خیز و خط بر خط مزور کش

پیش دریا کشی چو خاقانی

یاد شه گیر و کشتی زر کش

افسر خسروان جلال الدین

ظل حق آفتاب جان ملوک

ترک من کآفتاب هندوی توست

عید جان‌ها هلال ابروی توست

جوجو از زر منم در آن بازار

که ترازوش زلف جادوی توست

جو زرین چه سنجدت که به نقد

قرص خورشید در ترازوی توست

پیش چشمت خیال هستی من

سایهٔ موی بند گیسوی توست

از فلک زخم‌هاست بر دل من

کنهم از دستبرد نیروی توست

نکنم مرهم جراحت خویش

کن جراحت به مهر بازوی توست

نالش از آسمان کنم نی نی

کآسمان هم به نالش از خوی توست

پهلو از من تهی مکن که مرا

پهلوی چرب هم ز پهلوی توست

وصل و هجرت مرا یکی است از آنک

درد تو هم مزاج داروی توست

جان سپند تو ساخت خاقانی

چکند چشم عالمی سوی توست

لؤلؤ افشان تویی به مدحت شاه

عقد پروین بهای لولوی توست

حرز امت سپاهدار عجم

کهف ملت، نگاهبان ملوک

زخم هجرت میان جان بگسست

مدد مرهم از میان بگسست

از همه تا همه دلی که مراست

به همه دل امید جان بگسست

بر سر کویت از درازی راه

مرکب ناله را عنان بگسست

جور تو حلقهٔ جهان بگرفت

رفت و زنجیر آسمان بگسست

کشتهٔ صبرم آشکارا سوخت

رشتهٔ جانم از نهان بگسست

پیش خاک در تو چشم از در

صد طویله به رایگان بگسست

نفس من ز درد همنفسان

چند نوبت به یک زمان بگسست

بر سر چاه بختم آمد چرخ

مدد جوی عمر از آن بگسست

آب خون کرد و چاه سر بگرفت

دلو بدرید و ریسمان بگسست

دست خون ماند با تو خاقانی

طمع هستی از جهان بگسست

جوشن چرخ را به تیر ضمیر

در ثنای خدایگان بگسست

شهریار فلک غلام که هست

هر غلامیش پهلوان ملوک

لعلت از خنده کان همی ریزد

دل بر آن لعل جان همی ریزد

چون بخندی خبر دهد دهنت

که سها اختران همی ریزد

دست بالاست کار تو که فلک

زیر پایت روان همی ریزد

نیزه بالاست خون ز غمزهٔ تو

که به مشکین سنان همی ریزد

آسمان هم ز جور تو چون من

خاک بر آسمان همی ریزد

نه از آن طیره‌ام که طرهٔ تو

خون من هر زمان همی ریزد

لیک از آن در خطم که از خط تو

نافه‌ها رایگان همی ریزد

به چه زهره زبان حدیث تو کرد

کب رویم زبان همی ریزد

چشم من شد گناه شوی زبان

کب سوی دهان همی ریزد

ابر خون‌بار چشم خاقانی

صاعقه بر جهان همی ریزد

صدف خاطرش جواهر نطق

بر سر اخستان همی ریزد

خانه زادند و بندهٔ در شاه

خانه داران خاندان ملوک

جوشن سرکشی ز سر برکش

تیر هجرانم از جگر برکش

یا فرو بر تنم به آب عدم

یا دلم ز آتش سقر برکش

رگ جانم گشاده گشت ببند

پیشتر نوک نیشتر برکش

موج خون منت به کعب رسید

دامن حله بیشتر برکش

بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی

که ترازو بیار و زر برکش

زر ندارم ولیک جان نقد است

شو بها بر نه و شکر برکش

گر بدان کفه زر همی سنجی

جان بدین کفهٔ دگر برکش

دامن دوست گیر خاقانی

وز گریبان عشق سر برکش

رایت نطق را عرابی وار

بر در کعبهٔ ظفر برکش

از پی محرمان کعبهٔ شاه

آبی از زمزم هنر برکش

صلتش بزم هشت خوان بهشت

صولتش رزم هفت‌خوان ملوک

جو به جو جور دلستان برگیر

دل جوجو شده ز جان برگیر

به گمان یوسفیت گم شده بود

یوسفت گرگ شد گمان برگیر

بر سر خوان زندگی خورشت

چون جگر گوشه‌ای است خوان برگیر

نیست در حلقهٔ جهان یک اهل

پای اهلیت از میان برگیر

اهل دل کس نیافت ز اهل جهان

برو ای دل دل از جهان برگیر

دو به دو با حریف جان بنشین

یک به یک غدر آسمان برگیر

بس خراب است لهو خانهٔ دهر

به نگه عمر ز آسمان برگیر

بر در نقب این خرابه تو را

تا نگیرند نقب از آن گیر

گل انصاف کار خاقانی

خسک از راه دوستان برگیر

چون منوچهر خفته در خاک است

مهر ازین شوم خاکدان برگیر

میوهٔ دولت منوچهر است

اخستان افسر کیان ملوک

دل به گرد زمانه می نرسد

مرغ همت به دانه می نرسد

از زمانه چه آرزو خواهم

که به نقش زمانه می نرسد

پیشگاه مراد چون طلبم

که به من آستانه می نرسد

جان دو اسبه دوان پی دل و عمر

به یکی زین دوگانه می نرسد

من چو هندو نیم مرا از بخت

طرب زنگیانه می نرسد

آه کز چرخ آه یاوگیان

ناوکی بر نشانه می نرسد

غرقهٔ خون هزار کشتی هست

که یکی بر کرانه می نرسد

نسیه بر نام روزگار نویس

ز آن که نقد از خزانه می نرسد

میوه آن به که آفتاب پزد

سایه پرورد خانه می نرسد

پر بریده است مرغ خاقانی

ز آن سوی آشیانه می نرسد

شمع اقبال شه چنان افروخت

که فلک بر زبانه می نرسد

صولت جان ربای او بربود

گوی دولت ز صولجان ملوک

عدل او زهرهٔ ستم بشکافت

بذل او نافهٔ کرم بشکافت

ظلم را چون هدف جگر بدرید

بخل را چون صدف شکم بشکافت

قهرش از بهر قطع نسل عدو

رحم مادر عدم بشکافت

بختش انگشتری ودیعت داد

ماهی از بهر آن شکم بشکافت

آسمان نبوت ار مه را

چون گریبان صبح دم بشکافت

تیغ شه زهرهٔ زحل بدرید

جگر آفتاب هم بشکافت

تیغ او دست موسوی است از آنک

نیل را چون سر قلم بشکافت

ای چراغ یزیدیان که دلت

چون علی خیبر ستم بشکافت

تارک ذوالخمار بدعت را

ذوالفقار تو لاجرم بشکافت

بر شکافی دماغ خصم چنانک

ناف سهراب روستم بشکافت

جز به نام تو داغ بر ران نیست

مرکب بخت زیر ران ملوک

روضهٔ آتشین بلارک توست

باد جودی شکاف ناوک توست

تخت جمشید و تاج نوشروان

آرزومند پای و تارک توست

بخت تو کودک و عروس ظفر

انتظار بلوغ کودک توست

ملک الموت مال و عیسی حال

بذل بسیار و حرص اندک توست

مشتری چک نویس قدر تو بس

که سعادت سجل آن چک توست

با یتیمی چو مصطفی می‌ساز

چه کنی جبرئیل اتابک توست

در جهان مالک جهان سخن

مادح حضرت مبارک توست

شد عطارد به نطق صد یک او

چون به خلق آفتاب صد یک توست

گر بمانم ز آستان تو دور

عار دارم ز آستان ملوک

چون تو گردون سریر نتوان یافت

چون من اختر ضمیر نتوان یافت

آفتابی و جز به درگاهت

اختران را مسیر نتوان یافت

جز به صدرت عیار دانش را

ناقدان بصیر نتوان یافت

گفتی از رسم سی هزار درم

کم ز سی نیزه‌گیر نتوان یافت

لیک از صد هزار نیزه و تیر

این قلم را نظیر نتوان یافت

سخن این است ناگزیر جهان

عوض ناگزیر نتوان یافت

تا چو تیغم به زر نیارائی

خاطرم را چو تیر نتوان یافت

چشمهٔ خاطر است سنگ انبار

آب از او خیر خیر نتوان یافت

بلبلی را که سینه بخراشی

از دم او صفیر نتوان یافت

قلمی را که موی در سر ماند

کار ساز دبیر نتوان یافت

خانهٔ پیرزن که طوفان برد

در تنورش فطیر نتوان یافت

پدرت دیده‌ای که چون می‌داشت

ساحری را که شد زبان ملوک

در کمال تو چشم بد مرساد

نرسد در تو چشم و خود مرساد

بر رکاب فلک جنیبت تو

آفتی کز فلک رسد، مرساد

دختر بخت را جز از در تو

بر فلک بانگ نامزد مرساد

آن که عمرت هزار سال نخواست

روزش از یک به ده، به صد مرساد

بر امید کلاه دولت تو

حاسدان را قبا نمد مرساد

دشمنت را که جانش معدوم است

حال بد جز به کالبد مرساد

ز ابلق چار کامهٔ شب و روز

ران یک رانت را لگد مرساد

جیفهٔ دشمنان جافی تو

از زبانی به دام و دد مرساد

صدر عالیت کعبهٔ خرد است

رخنه در کعبهٔ خرد مرساد

این دعا ورد جان خاقانی است

کای ملک ز آسمانت بد مرساد

صولتت باد سایه دار ظفر

دولتت باد دایگان ملوک