سمی آرین در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۱ - پادشاهی کیومرث سی سال بود:
این ابیات از شاهنامه فردوسی بخشی از داستان کیومرث، و سرگذشت پسر او، سیامک، است. در اینجا، فردوسی به کیومرث بهعنوان اولین شاه جهان و آغازگر تمدن و فرمانروایی اشاره میکند و سپس ماجرای جنگ سیامک با دیو و مرگ او را روایت میکند. در ادامه به معنای ابیات میپردازیم:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست
راوی دهقان (که دانای تاریخ و قصههای باستانی است) نخست از این میپرسد:
چه کسی اولین بار در جهان نام بزرگی برای خود جست و به فرمانروایی رسید؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
چه کسی بود که اولین بار تاج (دیهیم) شاهی را بر سر گذاشت؟
کسی از آن روزگاران و پادشاهان نخستین دیگر به یاد ندارد.
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک در به در
مگر پسران از پدران خود شنیده باشند،
که یکییکی از پدر به پسر این داستانها منتقل شده است.
که نام بزرگی که آورد پیش
که را بود از آن برتران پایه بیش
اینکه چه کسی در آغاز نام بزرگی برای خود آورد،
و از آن بزرگان، چه کسی پایه و مرتبه بالاتری داشت.
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
محقق و جوینده تاریخ باستان،
که از پهلوانان گذشته داستان نقل میکند.
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چنین میگوید که آئین تخت و تاج شاهی را،
کیومرث آورد و او نخستین شاه بود.
چو آمد به برج حَمَل آفتاب
جهان گشت با فرَ و آیین و آب
وقتی که خورشید وارد برج حَمَل (برج حمل در طالعبینی) شد،
جهان پر از شکوه، نظم و زیبایی شد.
بتابید از آن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت از آن یکسره
خورشید از برج حمل چنان تابید،
که تمام جهان بهیکباره جوان و نو شد.
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
کیومرث بهعنوان نخستین شاه، فرمانروای جهان شد،
او اولین کسی بود که در کوهها سکونت گزید.
سر بخت و تختش بر آمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
او تاج و تخت خود را در کوهها برقرار کرد،
و خود و یارانش لباس پلنگ (پلنگینه) پوشیدند.
از او اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
از او پرورش و تمدن آغاز شد،
و پوشاک و غذاهای تازهای بهوجود آمد.
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
کیومرث سی سال بر جهان پادشاهی کرد،
و مانند خورشید در دوران خود زیبا و باشکوه بود.
همی تافت زو فرّ شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
شکوه شاهنشاهی از او میتابید،
همانند ماه کامل که از بلندای سرو درخشان میدرخشد.
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
تمام حیوانات و جانورانی که او را میدیدند،
در حضور او آرامش مییافتند و نزد او آرام میگرفتند.
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فرّه و بخت او
همه جانوران در برابر تخت او به احترام خم میشدند،
چرا که فره و بخت او بسیار برتر بود.
به رسم نماز آمدندیش پیش
و ز او برگرفتند آیین خویش
همه جانوران به رسم پرستش و احترام نزد او میآمدند،
و از او راه و رسم زندگی میآموختند.
بخش دوم:
در ادامه، فردوسی به پسر کیومرث، سیامک، و نبرد او با دیو پلید آهرمن اشاره میکند. سیامک که پسر کیومرث است، توسط دیوی سیاه کشته میشود، و این ماجرا کیومرث را به سوگواری عمیق میکشاند.
پسر بد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
کیومرث پسری داشت،
که زیبا، هنرمند و مانند پدر در جستجوی نام و افتخار بود.
سیامک بُدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
نامش سیامک بود و او بسیار فرخنده و خوشاقبال بود،
و کیومرث دلش به وجود او زنده بود.
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
کیومرث از عشق و مهر به سیامک گریان و نگران بود،
و از ترس جدایی از او، دلش پریشان بود.
بر آمد بر این کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
یک مدتی به همین منوال گذشت،
و دولت و قدرت شهریاری کیومرث شکوفا شد.
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
کیومرث هیچ دشمنی نداشت،
مگر آن دیو پلید و بدخواه، آهرمن.
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
آهرمن از روی حسد و کینهتوزی،
نقشههای شومی کشید و بال و پر خود را گسترد.
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
آهرمن فرزندی داشت همچون گرگ قویهیکل،
که دلاور شده بود و سپاهی بزرگ داشت.
جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه
ز بخت سیامک و زان پایگاه
آن دیو بچه سیاه به خاطر بخت و جایگاه سیامک،
قصد جنگ و رویارویی با او را داشت.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
سپاه خود را آماده کرد و به سیامک نزدیک شد،
و به دنبال تاج و تخت پادشاهی بود.
کیومرث زین خود کی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
اما کیومرث از این ماجرا آگاه نبود،
که کسی به دنبال تخت و تاج پادشاهی اوست.
شرح کلی:
فردوسی در این بخش به آغاز دوران پادشاهی و تمدن بشری توسط کیومرث اشاره میکند و از شکوه و عظمت اولین شاه جهان سخن میگوید. سپس به داستان سیامک، پسر کیومرث، و نبرد او با دیو پلید میپردازد، که در نهایت سیامک در این نبرد جان خود را از دست میدهد و کیومرث دچار سوگواری و غم فراوان میشود.
سمی آرین در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود:
این ابیات از فردوسی در مدح سلطان محمود غزنوی است که در بخشی از «شاهنامه» آمده است. فردوسی در این اشعار از بزرگی و عظمت سلطان محمود سخن میگوید و او را به عنوان پادشاهی دادگر و فاتح معرفی میکند. در ادامه، به تفسیر و معنای ابیات میپردازیم:
جهان آفرین تا جهان آفرید
چون او مرزبانی نیامد پدید
از زمانی که خداوند جهان را آفریده است،
هیچ مرزبانی (پادشاهی) مانند او (سلطان محمود) به وجود نیامده است.
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
هنگامی که خورشید تاج خود را بر آسمان نمایان کرد،
زمین همچون عاجی درخشان و نورانی شد.
چه گویم که خورشید تابان که بود
کز او در جهان روشنایی فزود
چه بگویم که آن خورشید تابان که بود،
از او در جهان روشنایی بیشتری افزوده شد؟
ابوالقاسم آن شاه پیروز بخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
ابوالقاسم (سلطان محمود)، آن شاه پیروز و بختیار،
تاج خورشید را بر سر تخت خود قرار داد.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
از شرق تا غرب جهان را آراست،
و از فروغ و شکوه او معدنهای زر نمایان شدند.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
ستاره بخت خفته من بیدار شد،
و اندیشههای زیادی در مغزم پدید آمد.
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
فهمیدم که زمان گفتن (سخن سرایی) فرا رسیده است،
و اکنون روزگار کهن، دوباره نو و تازه میشود.
بر اندیشهٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
شبی بر اندیشه و یاد شهریار جهان،
به خواب رفتم و لبم پر از ستایش و آفرین بود.
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
در آن شب تاریک، دل من مانند نور روشن بود،
اگرچه بیدار نبودم، اما دل گشاده و لب بسته داشتم.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی بر آمد ز آب
روح روشن من در خواب دید،
که شمعی درخشان از آب برآمد.
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
همه زمین که مانند شب لاجوردی (آبی تیره) بود،
از آن شمع درخشان به یاقوت زرد تبدیل شد.
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی
در و دشت (کوهها و صحراها) مانند پارچه دیبای نرم و لطیف شدند،
و یک تخت پیروزهای (سبزرنگ) پدیدار شد.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی تاج بر سر به جای کلاه
بر روی آن تخت، شهریاری چون ماه نشسته بود،
که تاجی بر سر داشت به جای کلاه.
رده بر کشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل
سپاهش به طول دو میل رده کشیده بودند،
و در سمت چپ او، هفتصد فیل بزرگ جنگی بودند.
یکی پاک دستور پیشش به پای
بداد و بدین شاه را رهنمای
یکی وزیر پاک و دانا در برابرش ایستاده بود،
و به عدالت و درستی شاه را راهنمایی میکرد.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
و زان ژنده پیلان و چندان سپاه
من از شکوه و جلال شاه و آن فیلان بزرگ و سپاه عظیم،
مات و مبهوت شدم.
چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی
وقتی چهره شاهانه او را دیدم،
از نامداران آنجا پرسیدم.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره است پیش اندرش یا سپاه
که آیا این چرخ و ماه است یا تاج و تخت شاه؟
آیا ستارهها در پیش روی او هستند یا سپاه؟
یکی گفت کاین شاه روم است و هند
ز قنّوج تا پیش دریای سند
یکی پاسخ داد: این شاه روم و هند است،
که از شهر قنّوج تا دریای سند را تحت فرمان دارد.
به ایران و توران ورا بندهاند
به رای و به فرمان او زندهاند
ایران و توران بندگان او هستند،
و به فرمان و تدبیر او زندگی میکنند.
بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد
او زمین را با عدالت آراسته است،
و تاج پادشاهی را بر سر نهاده است.
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
سلطان محمود، پادشاه بزرگ،
چنان قدرتمند است که گوسفند و گرگ را با هم به آبشخور میآورد.
ز کشمیر تا پیش دریای چین
بر او شهریاران کنند آفرین
از کشمیر تا دریای چین،
همه شاهان او را ستایش میکنند.
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
حتی کودکی که تازه از شیر مادر جدا شده،
نخستین نامی که بر زبان میآورد، محمود است.
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی
هیچکس از فرمان او سرپیچی نمیکند،
و هیچکس جرأت ندارد از پیمان او بگذرد.
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
تو نیز او را ستایش کن، چون تو سخنگو هستی،
و نام جاویدان را از او میجویی.
شرح کلی:
فردوسی در این ابیات سلطان محمود غزنوی را به عنوان پادشاهی نیرومند و عادل معرفی میکند که قدرتش از شرق تا غرب جهان گسترده است. او در رؤیای خود شکوه و جلال پادشاهی محمود را مشاهده میکند و از بیداری بخت و قدرت او سخن میگوید. این ابیات تصویری از عدالت، بزرگی و قدرت سلطان محمود است و فردوسی او را به عنوان پادشاهی که مردم از او یاد میکنند و در سایه عدل او زندگی میکنند، ستایش میکند.
علیرضا سالم در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۱ - انقلاب ادبی:
از بیت ۱۶ به بعد شماره گذاری نشده و مصرع ها به هم ریخته ، لطفا بررسی کنید .
مهران ۱۹۹۵ در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴:
درود بر دوستان
از یه دختر خانمی خوشم اومده ، مونده بودم بگم بهش یا نگم؟ نمیدونستم چیکار کنم، تفأل به فال حافظ زدم، این فال اومد،
سر از معنی و مفهوم اش درنمیارم، موندم چه بکنم بر اغتشاش ذهنم افزود
زهیر در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۳:
این غزل همآهنگ با قصیدۀ ۲۱ شاه نعمت اللّه ولی شمرده شده و هم آنجا درج شده. ✔️
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۷ در پاسخ به نوا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
سعدی میگوید: سعدی تو مگر کیستی که توقع داری مورد توجه معشوق قرار بگیری؟ در کمند او این قدر آدمهای بزرگ و با ارزش گرفتار و اسیر شدهاند که تو صید لاغری بیش نیستی. یعنی ارزش صید شدن هم ندارم ولی به دام افتادهام. «به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت»
معشوق مرا از دام خارج میکند و با بیتوجهی به کناری میاندازد؛ چون ارزش صید شدن ندارم.در اینجا توضیح کاملتری با ذکر یک مثال نوشتهام:
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۴ در پاسخ به ع.ا. باستانفر دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
البته آواز است. تصنیف نیست ❤️❤️❤️
Sarina Ahmadi در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
آیا میدانید در این شعر خطای حافظ چه بوده
محمد سلماسی زاده در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹:
در بیت :
زین راه نابدید معما کی بو برد
آنکه از شراب عشق ازل خورد یا چشید
برخلاف خیام که هستی را معمایی می داند غیرقابل حل ( البته برخی از اشعار حافظ هم چنیند ) ؛ مولوی می گوید عاشق هیچ معمایی در این راه "نابدید" ( کائنات ) ندارد ! یعنی معمای هستی و آفرینش تنها با عاشقی حل می شود.
این حرف اکهارت تول هم که هدف از کائنات را عشق آگاهی به ابراز خود می داند شبیه سخن مولاناست.
( البته که تا ابد خیام و حافظ مورد احترام همیشگی بنده است )
علیرضا زارع در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۸ در پاسخ به عماد یزدی دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۰۷:
درود بر شما بله خیلیم زیبا نواختن استاد جواد یساری و ترانه بی نظیر سپیده دم
وحید نجف آبادی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۸:
آنکـس که تُ را دارد از عـیش چه کم دارد
برگ بی برگی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
خرقه انواعِ مختلف دارد اما با در نظر گرفتنِ ابیاتِ پیشِ روی غزل مراد خرقهٔ زهد و باورهایِ تقلیدی ست که زاهد بر تن کرده است، از طرف دیگر هر زاهدی خود بهتر از دیگران می داند که چگونه خرقه ای بر دوش انداخته و بر ریایی بودنِ آن آگاهی دارد، پس حافظ هم که بنظر می رسد تا مدتی در کسوتِ صوفیان و زاهدان بوده است با وقوف به چگونگیِ خرقه اش می فرماید چنین خرقه ای که او دارد اگر در رهن یا گرویِ شراب گذاشته شود اولاتر و پسندیده تر است، یعنی اگر از باورهای موروثی و تقلیدیِ خود که هیچگونه تاثیری در بهبودِ کیفیتِ زندگی ندارند دست کشد در ازای آن از جام های شرابِ خردِ ایزدی برخوردار خواهد شد. در مصراع دوم دفترِ بی معنی دانشی ست که از دیرباز در مدارسِ دینی تدریس می شده و از میانِ هزاران جلد کتابی که مجموعهٔ دفتر را تشکیل می دهند آن معنیِ مورد نظر که معنایِ زندگی ست از آن بیرون نمی آید بویژه که غالبِ این دفترها کپی برداری از نسخهٔ دیگران است و هیچگونه خلاقیت و نوآوری در آنها دیده نمی شود، سرآمدِ همهٔ مؤلفانِ چنین دفترهایی علامه امام فخرِ رازی ست که مولانا در بارهٔ بی تأثیریِ اینهمه دفاتری که تألیف کرده است می فرماید؛ " اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی☆ فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی"، پس حافظ که پس از سالها کنکاش در چنین دفاتری راز و حقیقتِ دین بر وی آشکار نمی شود ترجیح و اولویتش این می شود تا چنین دفتری را که پر از ناخالصی هاست غرق در مِیِ ناب کرده و شستشو دهد تا بر هر ورقش حرفی نو و تازه نگارش کند.
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
حافظ ادامه می دهد هرچه نگاه می کند و می اندیشد تا به اینجا که در لابلای چنین دفاتری معنایِ زندگی و راز و حقیقتِ دین را جستجو می کرده است عمر و زندگیِ خود را تباه و ضایع نموده است، پس اولا تر اینکه در کنجِ خراباتی مست و خراب شود و از بلندایِ پندارهای واهیِ خود بر زمین بیفتد باشد که در خرابات و میکده به رازِ عشق و مستی آگاه شود.
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
مصلحت اندیشی در اینجا یعنی حفظِ آبرویِ ساختگی و همرنگ بودنِ با جماعت بمنظورِ درامان بودن از رسوایی، و حافظ علتِ اینکه قریب به اتفاقِ خرقه پوشان با اینکه به دفترِ دانش هایِ ذهنیِ ذکر شده باور ندارند اما از شستنِ آنها به می پرهیز می کنند را مصلحت اندیشی می داند، اما چنانچه عاشقی چون حافظ تشخیص دهد هزاران دفتری که تا کنون توسطِ صدها خرقه پوش تألیف شده اند بی معنی و بی تاثیر در ایجادِ تحول در انسانند بیش از این عمر را تباه نمی کند و آیینِ درویشی را بر می گزیند که راهِ خرابات است و هم سینه را از آتشِ عشق پُر می کند و هم دیدگان را پر از آب، دیدهٔ پر از آب نشانهٔ عاشقی و درکِ غمِ فراق از معشوق است.
من حالتِ زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رَباب اولی
اما تفاوتِ حالِ زاهد با حالِ ذکر شدهٔ عاشق در بیتِ پیشین از زمین تا آسمان است و حافظ می فرماید که قصد ندارد احوالِ زاهدی را که مصلحت اندیشانه همچنان غرق در دفترِ بی معنی عُمرِ خود را تباه می کند برای خلق بازگو کند اما اگر هم بخواهد بازگو کند اُولاتر است با آهنگِ چنگ و رباب یا به زبان و حالتی خوش بگوید تا شاید علاوه بر عبرتِ دیگران بر زاهد هم مؤثر واقع شود و او نیز ترجیح دهد خرقه را در رهنِ مِی و میخانه گذاشته و درویش و خرابات نشین گردد.
تا بی سر و پا باشد، اوضاعِ فلک زین دست
در سر هوسِ ساقی، در دست شراب اولی
بی سر و بی پا بودن کنایه از بی اختیار بودن است و حافظ کارهایِ فلک را به پایِ او نمی نویسد، بلکه کن فکان و تدبیرِ خداوند را چنین می داند که مقدر نموده انسان پس از حضور در این جهان نه تنها امورِ مادی و جسمانیِ خود را بوسیلهٔ ذهن مرتفع کند، و همچنین با احکام و دستورهایِ دینی که بعضاََ در قیدِ زمان و مکان بوده اند دستاویزِ خوبی در اختیارِ زاهدانِ خرقه پوش قرار داده است تا با دیدِ ذهنیِ خود به ظواهرِ دین بپردازند و هزاران دفترِ بی معنی تألیف کنند اما از باطن و ذاتِ پیغامهای رحمانیِ خداوند غفلت کنند. حافظ می فرماید تا اوضاعِ فلک چنین باشد همان اُولی و بهتر که عاشقان در سر هوسِ ساقی و در دست ساغر و شراب گیرند و به کارِ عاشقیِ خود ادامه دهند به امیدِ اینکه روزی خداوند با قانونِ کن فکانِ خود و همکاریِ فلک همهٔ خرقه پوشان و پیروانِ آنان را نیز بسویِ خرابات و درویشی یا کسبِ معرفت رهنمون گردد.
از همچو تو دلداری، دل بر نکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلفِ به تاب اولی
تابِ اول بنظر می رسد همان عِتاب یا خشم باشد و زلفِ به تاب کنایه از تابی ست که زلف یا کثراتِ این جهانِ فُرم بر اثرِ دلبستگی به چیزها و در اینجا به باورها بر انسان وارد می کند، پس حافظ که نگران است مبادا با بر ملا کردنِ رازِ معشوقِ ازل تاب و خشمش دامنِ او را بگیرد خطاب به او ادامه می دهد به هر روی و هرچقدر هم که تاب و عتاب داشته باشی باز هم حافظ از چنین دلداری دل بر نمی کند و اگر هم تاب و عِتابی بر او روا داری آن را با خوشنودی و رضایت می کشد چرا که به هر حال اولی تر و بهتر از این است که از سرِ زلفت تاب ببیند. درواقع حافظ میفرماید هر خرقه پوشی که بنا به خرابکاریِ فلکِ بی دست و پا دلبستهٔ باورهایِ موروثی و برآمده از ذهنِ خود شود و دفترِ بی معنی را غرقِ مِیِ آگاهی نکند علاوه بر تباه کردنِ عُمر از تاب و عِتابِ زلفِ حضرتش نیز در امان نخواهد ماند.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهدِ شباب اولی
بنظر می رسد پیر در اینجا پیرِ سال و ماه نبوده بلکه مراد پیرِ معنویست، که اگر چنین باشد حافظ و عاشقی که خرقهٔ زهدِ خود را در رهنِ شراب گذاشته و مقیمِ میخانه شده اکنون که به مقامِ پیر رسیده است باید از کنجِ میکده بیرون بیاید تا زاهد یا مصلحت اندیشانِ دیگری که تمایلی به درویشی نداشته و حاضر به غرقه کردنِ دفتر در مِی نیستند با دیدنِ تاثیرِ شرابِ عشق و زیباییِ او جذبِ طریقتِ عاشقی گردیده و نسبت به باورها و دفترِ دانشِ بی معنیِ خود درویش و فقیر شده و راه بسویِ خرابات برند، در مصراع دوم می فرماید اما در دورانِ شباب اولی آن است که جوان با رندی یا زیرکی و هوسناکی یا ولعِ نوشیدنِ شراب در میخانهٔ حافظ و دیگر پیران و بزرگان حضور یابد و جرعه نوشِ آنان شود، پیر یا عاشقی که دلش به عشق زنده شده است بعد از این شرابش را بدونِ واسطه و از عالمِ غیب دریافت می کند چرا که هرآنچه را باید از عارفان و بزرگان بیاموزد آموخته است، پس باید جایِ خود را به جوانان بدهد.
فاطمه زندی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶:
چقدر زیباست....
وقتی دلم در عالم عشق به پادشاهی رسید، از بند کفر و ایمان رها شدم ...یعنی همه قیدو بندها را پاره کردم و آزاد شدم. در مسیر عشق به خودم، فهمیدم که مشکل اصلی من در خودم است. منیت ما را از حق دور می کند ..وقتی از خودم(هواهای نفسانی ) و تعلقاتم گذشتم، راه برای رسیدن به حقیقت برایم هموار شد.تا باد چنین بادا
سیامک توسلی نیکخو در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۳:
من شخصا ارادت قلبی به مولانا دارم ولی واقعا نمیتونم از خیام نیز بگذرم🌹❤️
امید وداد در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
با درود و سپاس . در این شب پائیزی در توس و در محیطی که تداعی باغی که حکیم از آن می گوید خواندن مقدمه زیبای بیژن و منیژه به من حس و حالی داد انگار میان خود و زمانه ام با حکیم و زمانه اش و آن شب عجیب و آن جایگاه هیچ فاصلهای نیست و من حضور او و یار مهربانش را حس می کنم .
علیرضا موسوی در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » زهره و منوچهر » بخش ۴:
به به به این شعر آدم لذت میبره از این منظومه
ایرج استادی خودشو تو این شعر نشون داد
روحت شاد استاد بزرگ ❤️
مجتبی کوهپایه در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۰:
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
ای نفس! آخر تو تا چند مانند سگ دندان میزنی و از کبر و غرور کسان اظهار رنجش
میکنی در حالی که تو خود دو صد چندان کبر و غرور داری
نکته سگ و نفس هرگز سیر نمیشوند و هرچه به آنها ،بدهند از مندتر میشوند
دندان زدن را در معنی خوردن به کار برده است نه گاز گرفتن
………..
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
ای نفس! پر از زهر تلخ و گریان هستی و هرگز با مردم سر آشتی نداری، اما در ظاهر
می خندی و این خنده تو ساختگی و زشت است ،مانند سرگوسفندی که می پزند و بریان می کنند
ودندان هایش به گونه ای دیده می شود که گویی می خندد یعنی من خودم می دانم به همه بدبین
هستم ولی در ظاهر می خندم
………
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
من صوفی پشمینه پوش هستم و امر به معروف میکنم و کار من پند و اندرز دیگران است
و این خود، کار نادرستی است. کسی که در زندان باشد چگونه می تواند خود شحنه و
زندانبان باشد؟ یعنی من در دست نفس خودم اسیر ،هستم با این همه برای مردم
مجلس میسازم و موعظه میکنم
………
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
و من خود میبینم که عذر و بهانه دارم و نمیتوانم از عهده نفس برآیم و در گوشه ای
خاموش نشسته و کز کرده ام و به جای اینکه عذر خودم را ،بخواهم از درگاه هنرمندان و
مردم پارسا عذر دیگران را میخواهم
………..
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
ای نفس (ای من! قرآن را بر اساس دانش و حال خود و از پیش خود تعبیر و تدبیرمیکنی و آنگاه همان را مانند اسلحه ای برای کوبیدن مردم در دست میگیری
……….
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
اگر خاک راه بشوی به آب حیات دست می یابی و جاودانه میشوی و از باد تکبر و بروت
(گذاشتن سبیل و خودنمایی) در آتش می آیی و خود را در حال بستن در و گوشه نشینی و
خلوت می سوزانی و پخته و کامل می شوی.
…………..
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
از این دربند و محاصره دیوار دنیا بگریز و برجمله ،مردم در خانه ات را ببند، به جز
شمس تبریزی که پادشاه شکر قندان و شیرینیهای جهان است، یعنی ای نفس برو در
گوشه خلوت و درویشی بنشین و جز پیر دستگیر خود(شمس تبریزی) کسی را به گوشه
خلوت خود یا دل خود راه مده و با او باش تا تو را راهنمایی و دستگیری کند
...
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
اشعار حافظ کاملا عرفانیست و مخاطب، مشعوق الهیست یک تعداد اندکی از عشق زمینی سخن گفته.
بنده هیچ وقت سعی نکردم اشعار شاهکار حافظ را عشق زمینی به حساب بیاورم. البته که عشق زمینی متعالی هم داریم ولی کم. روی هم رفته در دنیای امروزی به آن صورت نه عشق الهی به شکل دوران حافظ هست و نه عشق زمینی. به قول استاد سایه: روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۸ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
بله، ولی نمی شود معانی اشتباهی را به خود تلقین کنیم! غزل کاملا عرفانی هست.
خودمان را نمیشود فریب داد.
سمی آرین در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۲ - جنگ هوشنگ نوهٔ کیومرث با دیوان به کینخواهی پدرش سیامک: