گنجور

 
سعدی

اگر مراد تو ای دوست بی‌مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضا‌ست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست روا‌ست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبت است و صفا‌ست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قبا‌پوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی‌ او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گدا‌ست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

و گر کنند ملامت نه بر من تنها‌ست

هر آدمی که چنین شخص دل‌ستان بیند

ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را

که گرچه رنج به جان می‌رسد امید دوا‌ست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فردا‌ست