علیرضا زارع در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۸ در پاسخ به عماد یزدی دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۰۷:
درود بر شما بله خیلیم زیبا نواختن استاد جواد یساری و ترانه بی نظیر سپیده دم
وحید نجف آبادی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۸:
آنکـس که تُ را دارد از عـیش چه کم دارد
برگ بی برگی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
خرقه انواعِ مختلف دارد اما با در نظر گرفتنِ ابیاتِ پیشِ روی غزل مراد خرقهٔ زهد و باورهایِ تقلیدی ست که زاهد بر تن کرده است، از طرف دیگر هر زاهدی خود بهتر از دیگران می داند که چگونه خرقه ای بر دوش انداخته و بر ریایی بودنِ آن آگاهی دارد، پس حافظ هم که بنظر می رسد تا مدتی در کسوتِ صوفیان و زاهدان بوده است با وقوف به چگونگیِ خرقه اش می فرماید چنین خرقه ای که او دارد اگر در رهن یا گرویِ شراب گذاشته شود اولاتر و پسندیده تر است، یعنی اگر از باورهای موروثی و تقلیدیِ خود که هیچگونه تاثیری در بهبودِ کیفیتِ زندگی ندارند دست کشد در ازای آن از جام های شرابِ خردِ ایزدی برخوردار خواهد شد. در مصراع دوم دفترِ بی معنی دانشی ست که از دیرباز در مدارسِ دینی تدریس می شده و از میانِ هزاران جلد کتابی که مجموعهٔ دفتر را تشکیل می دهند آن معنیِ مورد نظر که معنایِ زندگی ست از آن بیرون نمی آید بویژه که غالبِ این دفترها کپی برداری از نسخهٔ دیگران است و هیچگونه خلاقیت و نوآوری در آنها دیده نمی شود، سرآمدِ همهٔ مؤلفانِ چنین دفترهایی علامه امام فخرِ رازی ست که مولانا در بارهٔ بی تأثیریِ اینهمه دفاتری که تألیف کرده است می فرماید؛ " اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی☆ فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی"، پس حافظ که پس از سالها کنکاش در چنین دفاتری راز و حقیقتِ دین بر وی آشکار نمی شود ترجیح و اولویتش این می شود تا چنین دفتری را که پر از ناخالصی هاست غرق در مِیِ ناب کرده و شستشو دهد تا بر هر ورقش حرفی نو و تازه نگارش کند.
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
حافظ ادامه می دهد هرچه نگاه می کند و می اندیشد تا به اینجا که در لابلای چنین دفاتری معنایِ زندگی و راز و حقیقتِ دین را جستجو می کرده است عمر و زندگیِ خود را تباه و ضایع نموده است، پس اولا تر اینکه در کنجِ خراباتی مست و خراب شود و از بلندایِ پندارهای واهیِ خود بر زمین بیفتد باشد که در خرابات و میکده به رازِ عشق و مستی آگاه شود.
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
مصلحت اندیشی در اینجا یعنی حفظِ آبرویِ ساختگی و همرنگ بودنِ با جماعت بمنظورِ درامان بودن از رسوایی، و حافظ علتِ اینکه قریب به اتفاقِ خرقه پوشان با اینکه به دفترِ دانش هایِ ذهنیِ ذکر شده باور ندارند اما از شستنِ آنها به می پرهیز می کنند را مصلحت اندیشی می داند، اما چنانچه عاشقی چون حافظ تشخیص دهد هزاران دفتری که تا کنون توسطِ صدها خرقه پوش تألیف شده اند بی معنی و بی تاثیر در ایجادِ تحول در انسانند بیش از این عمر را تباه نمی کند و آیینِ درویشی را بر می گزیند که راهِ خرابات است و هم سینه را از آتشِ عشق پُر می کند و هم دیدگان را پر از آب، دیدهٔ پر از آب نشانهٔ عاشقی و درکِ غمِ فراق از معشوق است.
من حالتِ زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رَباب اولی
اما تفاوتِ حالِ زاهد با حالِ ذکر شدهٔ عاشق در بیتِ پیشین از زمین تا آسمان است و حافظ می فرماید که قصد ندارد احوالِ زاهدی را که مصلحت اندیشانه همچنان غرق در دفترِ بی معنی عُمرِ خود را تباه می کند برای خلق بازگو کند اما اگر هم بخواهد بازگو کند اُولاتر است با آهنگِ چنگ و رباب یا به زبان و حالتی خوش بگوید تا شاید علاوه بر عبرتِ دیگران بر زاهد هم مؤثر واقع شود و او نیز ترجیح دهد خرقه را در رهنِ مِی و میخانه گذاشته و درویش و خرابات نشین گردد.
تا بی سر و پا باشد، اوضاعِ فلک زین دست
در سر هوسِ ساقی، در دست شراب اولی
بی سر و بی پا بودن کنایه از بی اختیار بودن است و حافظ کارهایِ فلک را به پایِ او نمی نویسد، بلکه کن فکان و تدبیرِ خداوند را چنین می داند که مقدر نموده انسان پس از حضور در این جهان نه تنها امورِ مادی و جسمانیِ خود را بوسیلهٔ ذهن مرتفع کند، و همچنین با احکام و دستورهایِ دینی که بعضاََ در قیدِ زمان و مکان بوده اند دستاویزِ خوبی در اختیارِ زاهدانِ خرقه پوش قرار داده است تا با دیدِ ذهنیِ خود به ظواهرِ دین بپردازند و هزاران دفترِ بی معنی تألیف کنند اما از باطن و ذاتِ پیغامهای رحمانیِ خداوند غفلت کنند. حافظ می فرماید تا اوضاعِ فلک چنین باشد همان اُولی و بهتر که عاشقان در سر هوسِ ساقی و در دست ساغر و شراب گیرند و به کارِ عاشقیِ خود ادامه دهند به امیدِ اینکه روزی خداوند با قانونِ کن فکانِ خود و همکاریِ فلک همهٔ خرقه پوشان و پیروانِ آنان را نیز بسویِ خرابات و درویشی یا کسبِ معرفت رهنمون گردد.
از همچو تو دلداری، دل بر نکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلفِ به تاب اولی
تابِ اول بنظر می رسد همان عِتاب یا خشم باشد و زلفِ به تاب کنایه از تابی ست که زلف یا کثراتِ این جهانِ فُرم بر اثرِ دلبستگی به چیزها و در اینجا به باورها بر انسان وارد می کند، پس حافظ که نگران است مبادا با بر ملا کردنِ رازِ معشوقِ ازل تاب و خشمش دامنِ او را بگیرد خطاب به او ادامه می دهد به هر روی و هرچقدر هم که تاب و عتاب داشته باشی باز هم حافظ از چنین دلداری دل بر نمی کند و اگر هم تاب و عِتابی بر او روا داری آن را با خوشنودی و رضایت می کشد چرا که به هر حال اولی تر و بهتر از این است که از سرِ زلفت تاب ببیند. درواقع حافظ میفرماید هر خرقه پوشی که بنا به خرابکاریِ فلکِ بی دست و پا دلبستهٔ باورهایِ موروثی و برآمده از ذهنِ خود شود و دفترِ بی معنی را غرقِ مِیِ آگاهی نکند علاوه بر تباه کردنِ عُمر از تاب و عِتابِ زلفِ حضرتش نیز در امان نخواهد ماند.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهدِ شباب اولی
بنظر می رسد پیر در اینجا پیرِ سال و ماه نبوده بلکه مراد پیرِ معنویست، که اگر چنین باشد حافظ و عاشقی که خرقهٔ زهدِ خود را در رهنِ شراب گذاشته و مقیمِ میخانه شده اکنون که به مقامِ پیر رسیده است باید از کنجِ میکده بیرون بیاید تا زاهد یا مصلحت اندیشانِ دیگری که تمایلی به درویشی نداشته و حاضر به غرقه کردنِ دفتر در مِی نیستند با دیدنِ تاثیرِ شرابِ عشق و زیباییِ او جذبِ طریقتِ عاشقی گردیده و نسبت به باورها و دفترِ دانشِ بی معنیِ خود درویش و فقیر شده و راه بسویِ خرابات برند، در مصراع دوم می فرماید اما در دورانِ شباب اولی آن است که جوان با رندی یا زیرکی و هوسناکی یا ولعِ نوشیدنِ شراب در میخانهٔ حافظ و دیگر پیران و بزرگان حضور یابد و جرعه نوشِ آنان شود، پیر یا عاشقی که دلش به عشق زنده شده است بعد از این شرابش را بدونِ واسطه و از عالمِ غیب دریافت می کند چرا که هرآنچه را باید از عارفان و بزرگان بیاموزد آموخته است، پس باید جایِ خود را به جوانان بدهد.
فاطمه زندی در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶:
چقدر زیباست....
وقتی دلم در عالم عشق به پادشاهی رسید، از بند کفر و ایمان رها شدم ...یعنی همه قیدو بندها را پاره کردم و آزاد شدم. در مسیر عشق به خودم، فهمیدم که مشکل اصلی من در خودم است. منیت ما را از حق دور می کند ..وقتی از خودم(هواهای نفسانی ) و تعلقاتم گذشتم، راه برای رسیدن به حقیقت برایم هموار شد.تا باد چنین بادا
سیامک توسلی نیکخو در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۳:
من شخصا ارادت قلبی به مولانا دارم ولی واقعا نمیتونم از خیام نیز بگذرم🌹❤️
امید وداد در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
با درود و سپاس . در این شب پائیزی در توس و در محیطی که تداعی باغی که حکیم از آن می گوید خواندن مقدمه زیبای بیژن و منیژه به من حس و حالی داد انگار میان خود و زمانه ام با حکیم و زمانه اش و آن شب عجیب و آن جایگاه هیچ فاصلهای نیست و من حضور او و یار مهربانش را حس می کنم .
علیرضا موسوی در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » زهره و منوچهر » بخش ۴:
به به به این شعر آدم لذت میبره از این منظومه
ایرج استادی خودشو تو این شعر نشون داد
روحت شاد استاد بزرگ ❤️
مجتبی کوهپایه در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۰:
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
ای نفس! آخر تو تا چند مانند سگ دندان میزنی و از کبر و غرور کسان اظهار رنجش
میکنی در حالی که تو خود دو صد چندان کبر و غرور داری
نکته سگ و نفس هرگز سیر نمیشوند و هرچه به آنها ،بدهند از مندتر میشوند
دندان زدن را در معنی خوردن به کار برده است نه گاز گرفتن
………..
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
ای نفس! پر از زهر تلخ و گریان هستی و هرگز با مردم سر آشتی نداری، اما در ظاهر
می خندی و این خنده تو ساختگی و زشت است ،مانند سرگوسفندی که می پزند و بریان می کنند
ودندان هایش به گونه ای دیده می شود که گویی می خندد یعنی من خودم می دانم به همه بدبین
هستم ولی در ظاهر می خندم
………
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
من صوفی پشمینه پوش هستم و امر به معروف میکنم و کار من پند و اندرز دیگران است
و این خود، کار نادرستی است. کسی که در زندان باشد چگونه می تواند خود شحنه و
زندانبان باشد؟ یعنی من در دست نفس خودم اسیر ،هستم با این همه برای مردم
مجلس میسازم و موعظه میکنم
………
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
و من خود میبینم که عذر و بهانه دارم و نمیتوانم از عهده نفس برآیم و در گوشه ای
خاموش نشسته و کز کرده ام و به جای اینکه عذر خودم را ،بخواهم از درگاه هنرمندان و
مردم پارسا عذر دیگران را میخواهم
………..
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
ای نفس (ای من! قرآن را بر اساس دانش و حال خود و از پیش خود تعبیر و تدبیرمیکنی و آنگاه همان را مانند اسلحه ای برای کوبیدن مردم در دست میگیری
……….
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
اگر خاک راه بشوی به آب حیات دست می یابی و جاودانه میشوی و از باد تکبر و بروت
(گذاشتن سبیل و خودنمایی) در آتش می آیی و خود را در حال بستن در و گوشه نشینی و
خلوت می سوزانی و پخته و کامل می شوی.
…………..
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
از این دربند و محاصره دیوار دنیا بگریز و برجمله ،مردم در خانه ات را ببند، به جز
شمس تبریزی که پادشاه شکر قندان و شیرینیهای جهان است، یعنی ای نفس برو در
گوشه خلوت و درویشی بنشین و جز پیر دستگیر خود(شمس تبریزی) کسی را به گوشه
خلوت خود یا دل خود راه مده و با او باش تا تو را راهنمایی و دستگیری کند
...
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
اشعار حافظ کاملا عرفانیست و مخاطب، مشعوق الهیست یک تعداد اندکی از عشق زمینی سخن گفته.
بنده هیچ وقت سعی نکردم اشعار شاهکار حافظ را عشق زمینی به حساب بیاورم. البته که عشق زمینی متعالی هم داریم ولی کم. روی هم رفته در دنیای امروزی به آن صورت نه عشق الهی به شکل دوران حافظ هست و نه عشق زمینی. به قول استاد سایه: روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۸ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
بله، ولی نمی شود معانی اشتباهی را به خود تلقین کنیم! غزل کاملا عرفانی هست.
خودمان را نمیشود فریب داد.
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۴ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
درود.
بنده فکر می کنم منظور از خانه، خانهی دل هست و غزل کاملا عرفانیست و از عشق الهی سخن می گوید.
شفیعی ش در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۰ در پاسخ به میر ذبیح الله تاتار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:
درود.
من فکر می کنم این غزل کاملا عرفانیست و ارتباطی با شاه شجاع ندارد و منظور از شهسوار شاه شجاع یا شاهان دیگر نیست.
محسن میرزایی در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۰ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۳ - تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی میکرد:
با درود
غره = غُرِش
غرش شیرت بخواهد امتحان
علیرضا گنجی در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۱:
چقدر شیرینی مولانای جان
بهزاد دماوندی در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۹:
نیک پیداست که جملگی از سر به هوایی و دیوانگی های فریدون سخت به تنگ آمده بودند !
سمی آرین در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۴۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۱ - در داستان ابو منصور:
این ابیات از فردوسی در «شاهنامه» به توصیف یکی از شخصیتهای بزرگ و نامی در تاریخ میپردازد و احساسات شاعر را نسبت به او و حوادثی که بر او میگذرد، بیان میکند. در ادامه به تفسیر و معنای ابیات پرداخته میشود:
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
وقتی که دست به این نامه (شاهنامه) دراز کردم،
یک مرد بزرگ و محترم (مهتر) و بلندمرتبهای در پیش روی من بود.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
او جوانی بود که از نسل پهلوانان میآمد،
خردمند، هوشیار و با روحی روشن و شاداب بود.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
او صاحب اندیشه و تدبیر و دارای شرافت و حیا بود،
و در سخن گفتن، خوب و با نرمی سخن میگفت.
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
او به من گفت: “از من چه میخواهی،
که جانت به سخن من زنده میشود؟”
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس
به هر چیزی که در دسترس من باشد،
تلاش میکنم که نیازی را به کس دیگری نرسانم.
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب
حس و حال من مانند یک سیب تازه است،
که باد به من نرسیده و از آن نرسیدهام.
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
من به کیوان (آسمان) رسیدم از خاک نژند (پست)،
از آن دل نیک و نامدار و ارجمند.
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
در چشم او، هم خاک و هم نقره و طلا،
یعنی ارزشها و زیباییها در نظر او در برابر هم بیارزش بودند.
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
در برابر او، سراسر جهان خوار و بیارزش بود،
او جوانمرد و وفادار بود.
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
این شخصیت نامدار، در میان انجمن گم شد،
مانند سرو بلندی که در باغ از چمن بیرون میزند.
نه ز او زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
از او نه زندهای میبینم و نه نشانی از مرده،
که در دست نهنگها و دیگران کشته شده باشد.
دریغ آن کمربند و آن گِردگاه
دریغ آن کِیی برز و بالای شاه
افسوس بر آن کمربند و آن گردنگاه (شخصیت بزرگ)،
افسوس بر آن نیکی که برز و بالای شاه را میسازد.
گرفتار ز او دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
از او دلتنگ و ناامید شدهام،
و در حالت لرزانی مانند بید (درخت) قرار دارم.
یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم
به یاد یکی از پندهای آن شاه میافتم،
که از کژی (ناهنجاری) روان (اندیشه) به سوی انصاف و عدل بروم.
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
او به من گفت: “این نامه شهریار (پادشاه) است،
اگر برایت خوشایند است، آن را به شاهان بسپار.”
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
با این نامه، من دست به کار شدم،
به نام شاهنشاه بزرگ و گردنفراز.
شرح کلی:
این ابیات تصویر روشنی از شخصیتی بزرگ و نامدار در «شاهنامه» را به نمایش میگذارد. فردوسی از زحمات و مشکلاتی که در سرودن این اثر عظیم با آن مواجه شده، میگوید. او به جوانمردی، وفاداری و شخصیتهای بزرگ اشاره میکند و احساس ناامیدی و افسوس خود را از گم شدن این شخصیتها و فقدان آنها ابراز میکند. در پایان، او به یادگیری از پندهای شاه اشاره میکند و با امید به ساختن آیندهای بهتر، دست به کار میشود. این ابیات نمایانگر عزم فردوسی در سرودن «شاهنامه» و انتقال پیامهای انسانی و اخلاقی به نسلهای آینده است.
سمی آرین در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۱۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۰ - بنیاد نهادنِ کتاب:
این ابیات از فردوسی به بخشی از سرگذشت او در سرودن «شاهنامه» اشاره دارد. او از تجربههای خود، مشکلات و تردیدهایی که در مسیر تدوین این اثر عظیم داشت، سخن میگوید. در ادامه، معنا و شرح ابیات آورده شده است:
دل روشن من چو برگشت از اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
وقتی که دلم از او (جوانی که داستانش تمام نشد) برگشت،
به سمت شاه جهان (اشاره به پادشاه یا مرجع بزرگی) روی آوردم.
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
تصمیم گرفتم که این نامه (شاهنامه) را با دست خود بگیرم
و آن را از دفتر (متن اصلی) به زبان و گفتار خود درآورم.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
از بسیاری از افراد درباره آن پرسوجو کردم،
اما از تغییرات و ناپایداری روزگار بیم داشتم.
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
زیرا ممکن بود فرصت زیادی برایم باقی نماند،
و ناچار شوم کار را به کسی دیگر واگذار کنم.
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
از طرفی، گنج و ثروت من هم وفادار نیست (احتمالاً تمام خواهد شد)،
و کسی هم خریدار این زحمتی که من کشیدهام نیست.
بر این گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
به همین دلیل، مدتی کار را متوقف کردم،
و سخن (سرودن شاهنامه) را پنهان نگه داشتم.
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
در آن زمان، سراسر دنیا پر از جنگ و درگیری بود،
و به جویندگان علم و فرهنگ، شرایط زندگی تنگ و دشوار شده بود.
ز نیکو سخن بهْ چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرّخ مهان
چه چیزی بهتر از سخن نیکو در این جهان وجود دارد؟
بهویژه نزد کسانی که سنجیده و درست به سخن نگاه میکنند، یعنی بزرگانی که قدر سخن خوب را میدانند.
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کِی بدی نزد ما رهنمای
اگر این سخن از طرف خدا نیامده بود،
چگونه پیامبری به عنوان راهنما نزد ما بود؟
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
در شهرم دوستی مهربان داشتم،
که گویی با من یک دل و یک تن بود.
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
آن دوست به من گفت: این تصمیم و اندیشه تو بسیار خوب است،
و گامهای تو به سوی نیکی حرکت میکند.
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
من این نامه (شاهنامه) را به زبان پهلوی نوشتهام،
و آن را پیش تو میآورم، شاید که نپسندی.
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
تو زبانی فصیح و باز داری و جوانی،
و در سخن گفتن همچون پهلوانان قدرت داری.
شو این نامهٔ خسروان باز گوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
برو و این نامه شاهان (شاهنامه) را دوباره بگو و روایت کن،
و با این کار، نزد بزرگان برای خود آبرویی کسب کن.
چو آورد این نامه نزدیک من
بر افروخت این جان تاریک من
وقتی که این نامه (متن پهلوی) را نزد من آورد،
جان تاریک و اندوهگین من روشن شد و به هیجان آمد.
شرح کلی:
فردوسی در این ابیات به دشواریهای خود در آغاز سرودن «شاهنامه» اشاره میکند. او از تردیدهایش درباره پایان این کار عظیم و نگرانی از بیثباتی روزگار سخن میگوید. فردوسی از مشکلات مالی خود و نبود خریدار برای این زحمات هم یاد میکند. در این میان، دوست مهربانی به او پیشنهاد میکند که شاهنامه را از پهلوی به فارسی روان کند و به واسطه این کار، نزد بزرگان و مخاطبان قدرتمند آبرو و جایگاه کسب کند. این پیشنهاد باعث میشود که فردوسی دوباره انگیزه بگیرد و کار سرودن شاهنامه را با شوق ادامه دهد.
سمی آرین در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۹ - داستانِ دقیقی شاعر:
این ابیات از فردوسی تصویری از سرنوشت انسانی با استعداد اما دچار خوی بد را ترسیم میکنند. در ادامه به تفسیر و معنای هر بیت میپردازیم:
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی
هنگامی که از این کتاب یا دفتر، داستانهای بسیاری
کسی که داستانگو است، برای دیگران میخواند.
جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان
همه مردم، چه خردمندان و چه نیکوکاران،
به این داستان توجه و علاقهمندی خاصی نشان میدادند.
جوانی بیامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان
جوانی با زبانی فصیح و پرتوان آمد
که در گفتار مهارت داشت و طبع روانی در سرودن شعر داشت.
به شعر آرم این نامه را گفت من
از او شادمان شد دل انجمن
آن جوان گفت: “من این نامه (داستان) را به شعر خواهم سرود”،
و این سخن باعث شادی دل حاضران در مجلس شد.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود
اما آن جوان خوی بدی داشت که همواره با او همراه بود،
و همیشه با بدی و نادرستی در کشمکش و ستیز بود.
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ
ناگهان مرگ به او حمله کرد،
و کلاهخودی سیاه و تاریک (نماد مرگ) بر سر او گذاشت.
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبد از جوانیش یک روز شاد
به خاطر همان خوی بد، جان شیرینش را از دست داد،
و در طول جوانیاش حتی یک روز خوش نداشت.
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد
کمکم بخت و اقبال از او روی برگرداند،
و در نهایت به دست یک بنده (شخص بیاهمیت) کشته شد.
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار او خفته ماند
او از دنیا رفت و این نامه (داستان) ناتمام باقی ماند،
و بخت بیدار او نیز به خواب رفت و خاموش شد.
الهی عفو کن گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا
خدایا، گناه او را ببخش،
و در روز قیامت جایگاه و مقام او را افزایش بده.
توضیح کلی:
این شعر داستان جوانی است که با وجود توانایی و استعداد فراوان در سخنوری و شعر، به دلیل خوی بد و رفتارهای ناپسند به سرانجامی تلخ دچار میشود. جوانی که میتوانست با استعداد خود درخشان شود، به دلیل دشمنی با نیکی و همراهی با بدی، زندگی خود را از دست میدهد. او بدون آنکه از زندگیاش لذت ببرد یا موفقیتی کسب کند، به مرگ ناگهانی دچار میشود. پایانبندی شعر با درخواست مغفرت و رحمت الهی همراه است، که نشان از اعتقاد به بخشایش خداوند و طلب آمرزش برای جوان دارد.
سمی آرین در ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتاب:
این ابیات از فردوسی در مقدمهٔ شاهنامه آمده و به شرح چگونگی نگارش این اثر ارزشمند و چالشهای پیشروی شاعر میپردازد. فردوسی با تواضع میگوید که هرچه بخواهد بگوید، دیگران پیش از او گفتهاند و در زمینهٔ دانش و خرد، بسیاری راه رفتهاند. اما او در پی آن است که اثری به یادگار بگذارد که نام او را زنده نگه دارد.
تفسیر ابیات:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند / بر باغ دانش همه رفتهاند
معنی: هر سخنی که من بگویم، پیش از من نیز گفته شده است، و بسیاری از دیگران در باغ دانش قدم زدهاند.
اگر بر درخت برومند جای / نیابم که از بر شدن نیست رای
معنی: اگر بر درخت بزرگ و پرشاخساری جای پیدا نکنم، این به این معنا نیست که بالا رفتن از آن غیرممکن است.
کسی کو شود زیر نخل بلند / همان سایه ز او بازدارد گزند
معنی: کسی که زیر نخل بلند قرار گیرد، از سایهٔ آن در برابر گزندها محافظت میشود.
توانم مگر پایهای ساختن / بر شاخ آن سرو سایه فکن
معنی: شاید بتوانم پایهای بسازم تا از سایهٔ آن سرو بلند استفاده کنم.
کز این نامور نامهٔ شهریار / به گیتی بمانم یکی یادگار
معنی: با این کار (سرودن شاهنامه)، میتوانم یادگاری از خود در جهان به جا بگذارم.
تو این را دروغ و فسانه مدان / به رنگ فسون و بهانه مدان
معنی: این سخنان را دروغ و افسانه مدان، و آنها را به عنوان فریب و بهانه تلقی نکن.
از او هر چه اندر خورد با خرد / دگر بر ره رمز و معنی برد
معنی: هر چیزی که با خرد همخوانی دارد، بر اساس رمز و معنی درک خواهد شد.
یکی نامه بود از گه باستان / فراوان بدو اندرون داستان
معنی: نامهای (داستانی) از زمانهای باستان وجود داشت که در آن داستانهای بسیاری بود.
پراگنده در دست هر موبدی / از او بهرهای نزد هر بخردی
معنی: این داستانها در دست هر موبدی پراکنده بود، و هر خردمندی از آن بهرهای داشت.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد / دلیر و بزرگ و خردمند و راد
معنی: یک پهلوان از نژاد دهقانان بود که دلیر، بزرگمنش، خردمند و سخاوتمند بود.
پژوهندهٔ روزگار نخست / گذشته سخنها همه باز جست
معنی: او پژوهشگر روزگارهای گذشته بود و سخنان پیشینیان را بازجست.
ز هر کشوری موبدی سالخَورد / بیاورد کاین نامه را یاد کرد
معنی: از هر کشوری موبدی سالخورده آورد تا آن نامه (تاریخ) را یادآوری کنند.
بپرسیدشان از کیان جهان / و زان نامداران فرخ مهان
معنی: او از ایشان دربارهٔ شاهان کیانی و نامداران بلندمرتبه جهان پرسید.
که گیتی به آغاز چون داشتند / که ایدون به ما خوار بگذاشتند
معنی: پرسید که جهان در آغاز چگونه بود و چرا اکنون اینگونه خوار به ما رسیده است.
چه گونه سر آمد به نیک اختری / بر ایشان همه روز گُند آوری
معنی: چگونه روزهای آنان با خوشبختی و بزرگی به پایان رسید.
بگفتند پیشش یکایک مهان / سخنهای شاهان و گشت جهان
معنی: بزرگان یکبهیک داستانهای شاهان و چگونگی گردش جهان را برای او بازگو کردند.
چو بشنید از ایشان سپهبد سخن / یکی نامور نامه افکند بن
معنی: وقتی آن پهلوان سخنان ایشان را شنید، بنیان یک نامه (کتاب) مشهور را گذاشت.
چنین یادگاری شد اندر جهان / بر او آفرین از کهان و مهان
معنی: بدینگونه یادگاری در جهان پدید آمد که بزرگان و خردمندان بر آن آفرین گفتند.
نتیجهگیری:
فردوسی در این ابیات به تلاش برای سرودن شاهنامه اشاره میکند و با فروتنی اذعان میکند که کار او ادامهٔ راهی است که پیشینیان رفتهاند. او تلاش میکند تا با جمعآوری تاریخ و فرهنگ، اثری ماندگار ایجاد کند که نسلهای آینده از آن بهرهمند شوند. شاهنامه برای او نه تنها یک اثر ادبی، بلکه یادگاری جاودانه است که با خرد و دانش همخوانی دارد و از افسانههای گذشتگان بهره میگیرد.
محمد سلماسی زاده در ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹: