برمک در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۰۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
zouar زیار و زواری پیشکار و جیره زندانیان و این پیوندی با عربی ندارد
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد و نه پوشش نه اندهگسارمنم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه
-سوی خانه رفتند از چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
که بیژن به توران به بند اندر است
زوارش یکی نامور دختر است.
فردوسی.
بهارش تویی غمگسارش تو باش
بدین تنگ زندان زوارش تو باش.
فردوسی.
.شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.منم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه
فردوسیدرم رباید تیغ تو زانش در سر خصم
کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار
اسکافی
سیامک یوسفی در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۷:
به جان جمله جانبازان ز جانم
به جان رستگارانش برستم
شاید در مصرع اول "ز جانم" درست تر است زیرا معنی کل بیت اینست که "از جان برستم"
خدا میداند
برمک در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و رادی و شایستگی
اکبر کریمی در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:
سلام.
دوستان می شه مصرع دوم از بیت اول را بصورت زیر تفسیر کرد؟
که از عظمت و بزرگی بهرام، آهو و روبه به آرامی زندگی می کردند و آهو می توانست بچه بدنیا بیاورد و روباه کاری بکارش نداشت
برمک در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
نیاگان ما تاجداران شهر
که از دادشان آفرین بود بهر
شهر بچم مملکت است شهر و شاه از یک ریشه اند
همایون در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
غزل عرفان کلاسیک که مستی را برای توصیف حق آنگونه که خودشان می پسندند و خلاف باور زاهدانه است بکار میبرند تنها بهانه و ادبیاتی است که در ستیز با باورهای دینی بهشت و دوزخ و مذهب تقلید است و از آن فراتر نمیرود از غزل های پیش از شمس
بهرام خاراباف در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه:
دزدیی کُن
از درون ،
مرجانِ جان
#مولوی
جان راازمرجان بدزدیم( مر)برایش می ماند درلغت نامه دهخدابرای (مر)معانی زیادی آورده شده ازجمله:شمار.شماره.تعداد.اندازه.حد.حساب.طولانی.فراوان.
برای مرجان هم معانی متعددی آورده اند ازجمله آنها لب معشوق.مروارید.شراب انگوری
به نظرمی رسدبا دزدین جان ازمرجان چیزی از(مر)کم نمی شوداوهمچنان فراوان و شماره وحدواندازه است الخصوص که دزدی اندرونی است.
مرجان بدزدجان مرجان را
لب معشوق را
معشوق لب
لب به جان آورد
ای جان من!
جانان من!
معشوق لب به لب را
جانم به جان آورد
برمک در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ در پاسخ به داریوش ابونصری دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
دوست گرامی برسم را هنگام واژ گرفتن بدست گیرند و نه پس از آن همچنین اگر اندکی از چگونگی سرودن آگهی داشتید چنین سخن نمیگفتید چرا که انگونه که گفتید سروده از اهنگ بیرون شود و این لغزش از تازه کاران سرنزند چه رسد به سخنور انهم سرور سخنوران فردوسی .
گرفتن ، بچم پرداختن بکار و مشغول شدن است گویند گاو پیش اورد و دوشیدن گرفت
سروده و نوشته راست است
نهادند خوان پیش ایزدپرست
گرفتند پس واژ و برسم بدست
چم آن چنین است
پیش مرد ایزد پرست(آذر گشسپ)خوان نهادند و پس واژ گرفتند برسم بدست
خوان نهادند و پس ، برسم بدست واژ گرفتند
گرفتن ، بچم پرداختن بکار و مشغول شدن است گویند گاو پیش اورد و دوشیدن گرفت
فردوسی استاد سخن است در این سروده گرفتن به دو چیم اورده و همچنین انرا بقول نحویان موضع انشغال قرار داده که هم برای واژ گرفتن بچم پرداخت باشد و هم برای برسم بدست گرفتن و این بسیار استادی میخواهد
مریم محمدی در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹:
چقدر زیباست
کوروش در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۳۶ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر:
پروانه هایی که دور شمع اشتباه میگشتن تاوان سنگینی میدن
شمع اشاره به قبله و هدف افراد در زندگی داره یعنی وقتی حقیقت آشکار میشه افرادی که قبله اشتباهی انتخاب کرده بودن پشیمون میشن در حالی که خیلی چیزارو از دست دادن
کوروش در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر:
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
یعنی چه ؟
Delkhaste در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۸ دربارهٔ حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴:
وزن عروضی :
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
رجز مثمن مسبّغ
صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست
از دلْ شکستن هایِ ما، هرگز صدایی برنخاست
جان بسیار عاشق را از آتش حسرت سوزاندی(پریشان کردی) ولی ناله و شِکْوِه ای نکردند،دل های ما را شکستی ولی هرگز صدایی از دل ما بلند نشد.
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانندِ این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در هیچ باغی و از هیچ آب و هوایی، درخت شمشادی نروییده که با نخلِ قامتِ تو که از آبِ اشکِ من و هوایِ آهِ من رُسته، برابری تواند کرد.
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راهِ وفا، آوازِ پایی بر نخاست
ای سرو بلند من! کِی باد صبا که به باغ تو می گذرد پیش تو از ما یادی میکند؟ مدت هاست که با ما وفا نکردی و سوی ما نیامدی و از راهگذر وفا صدای پایی به گوش نرسید.
(هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید(سعدی))
باد صبا : بادی که از طرف شمال می وزد و در اشعار پارسی غالباً نقش یک قاصد را دارد که بین عاشق و معشوق پیغام رد و بدل می کند.
از آمد و رفتِ نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروانِ بی خبر، بانگِ درایی برنخاست
هیچ کس متوجه رفت و آمد نفس در سینه نمی شود.از این کاروان آواز جرس نمی آید.(کسی متوجه نیست که عمر پیوسته درحال گذر است)
درا : جرس و زنگوله که بر گردن شتر های کاروان میبنند.
تمکینم از حرفِ سبک، لنگر نمیبازد حزین!
کوهم، ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
ای حزین! شکوه و جلال من با سخنان بیهودهٔ دیگران از بین نمی رود.من مانند کوه استوار و پر شکوهم ولی برخلاف کوه(که صدا را انعکاس می دهد)، با شنیدن صدای کسی، بانگ اعتراضی از من بلند نمی شود.
لنگر باختن : کنایه از ازبین رفتن شکوه و شوکت(لنگر در اینجا به معنی شکوه است)
nabavar در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:
حجاب
هلال ابروی جانان چنان زند ره دل
که ماه نو ز پس ابر جلوه ها بکنددمی اشاره کند، ای، بیا بیا که منم
که دل سپرده به مهرش خدا خدا بکند
دمی دگر به یکی تاب ، مویِ پر شکن اش
به روی چهره بیافتد که بس جفا بکند
حجاب بر رخ خوبان چه ناروایی ها ست
چنان که ابر بر رخ مه ، پیرهن قبا بکند
چه مستی است که بی باده می برد از هوش؟
چه ساغر است ، به یک جرعه مبتلا بکند؟
به راه عشق به پای خلیده خار، مرو
نشسته فتنه درین وادی و ریا بکند
شب فراق و غم هجر و ناله ی جانکاه
نه اشک دیده و آه سحر دوا بکند
ببین به خون جگر خو گرفته دیده ی تَر
مگر ” نیا “ غزلی را چو توتیا بکند
Ali Ghassab در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش:
روزی بهرام قصد شکار کرد و در کوه و بیابان بسیار گورخر بر زمین انداخت . بهرام کنیزک چست و چابک و زیبایی همیشه در شکار با خود داشت که رود و سرود می نواخت و به زیبایی می رقصید . خسرو شکار می کرد و او چنگ می زد .در آن روز از بیابان چند گورخر نمایان شد ؛ شاه برای شکارشان اسب را به تاخت درآورد و تیری در شست نهاد و بر کفل گاه گوری زد و نقش بر زمینش کرد و چند گور را نیز با کمند بگرفت .
شاه که انتظار داشت کنیزک از این مهارت در شکار شگفت زده شود و لب به ثنا و ستایش بگشاید ، اما او را بی خیال و بی تفاوت دید . ساعتی شاه صبر کرد تا اینکه گوری از دور نمایان شد . به کنیزک گفت : تو با این چشم تاتاری شکارمان را به حساب نمی آوری ؟ بگو ببینم که این گور را چگونه شکار کنم ؟ کنیزک زیبارو گفت : اگر می توانی سر گور را با سمش بدوز . شاه که این حرف و بهانه سخت را شنید ، کمان گروها ای خواست و مهره ای در آن نهاد و به سوی گوش صید پرتاب کرد ؛ گور برای رهایی از مهره و از روی ناچاری ، سم خودر ا به سوی گوش آورد تا از دست مهره آزاد شود که ناگهان شاه تیری به سویش پرتاب کرد که گوش و سم را به هم بردوخت .
این بار هم کنیزک لب به ستایش نگشود و گفت این کار از روی هنر نیست بلکه از روی تمرین و تجربه است و کار سختی نیست .
شاه که به شدت عصبانی بود ، او را به دست سرهنگ بزرگ نژادی داد و گفت او را بکش . التماس کنیز باعث شد که سرهنگ از کشتن کنیز منصرف شود ؛ چون می دانست که شاه از این تصمیم پشیمان خواهد شد . بنابراین کنیزک را به قصر خود فرستاد و به او گفت به همه خود را پرستار و خادم آن قصر معرفی کند و از این ماجرا به کسی حرفی نزند .
بعد از یک هفته وقتی سرهنگ پیش شاه رفت ، شاه قصه ی آن ماهروی را پرسید و سرهنگ هم ماجرای دروغین کشتن او را بیان کرد . وقتی شاه این سخن را شنید ، آب در چشم وی نمایان شد و بسیار ناراحت گشت .
سرهنگ در آن قصر ماده گاوی داشت که در آن روزها تازه زاییده بود . آن کنیزک هر روز گوساله آن گاو را بر دوش می گذاشت و از پایه ها و پله های قصر بالا می رفت تا اینکه گوساله ، گاوی شش ساله شد و با آن همه سنگینی هر روز کنیزک آن کار را انجام می داد و هیچ خسته و رنجور نمی شد .
مشورت کردن کنیزک با سرهنگ در مهمانی شاه
کنیز زیبارو به سرهنگ پیشنهاد کرد که در راه شکار شاه بهرام حاضر شود و او را به مهمانی دعوت نماید . سرهنگ نیز مقدمات مجلس و مهمانی و عیش و بزم را به خوبی مهیا ساخت .
بردن سرهنگ بهرام گور را به مهمانی
روزی که بهرام به شکار رفته بود ، در دهی سرسبز ، نزهتگاهی بلند پایه مشاهده می کند و به سرهنگ خاص خود می گوید که اینجا کجاست ؟ و سرهنگ هم جواب می دهد : این دهی است که شما عنایت کردید و جرعه ای از شراب نعمت و عنایت شما در حق من است . اگر تمایل دارید ، ساعتی مهمان من در این قصر باشید . شاه بهرام بعد از فراغت از شکار به کوشک سرهنگ می رود . وقتی شاه به آنجا رسید کاخی دید که شصت پایه داشت و همانند قصر خورنق بلند بود . میزبان از گلاب و بخور و شربت و خوردنیهای دیگر خدمت شاه آورد و وقتی شاه از این خوردنیهای گوارا فارغ شد ، به شرابخواری مشغول گشت و بزم شادی به راه انداخت . وقتی خوب مست و کیفور شد ، به سرهنگ گفت : تو با این عمر شصت ساله خود چگونه این شصت پایه کاخ را به زیر پای طی می کنی ؟ سرهنگ که منتظر چنین وقتی بود ، گفت : این که عجیب نیست ؛ طرفه آن است که دختری ماهروی و زیبا در این قصر هست که می تواند گاوی شش ساله را از پله ها بالا و پایین ببرد . خلاصه بعد از اینکه مقدمات کار فراهم شد و کنیزک با آن گاو از پله ها بالا رفت و پیش شاه آمد ، شاه به او گفت : این کار از زورمندی تو نیست بلکه این کار را سالها تمرین و تعلیم کرده ای و اندک اندک در این کار مهارت پیدا نموده ای . نگار سیم اندام سجده ای کرد و گفت : پس چگونه است که بردوختن سر گور به سم از روی تمرین و تعلیم نیست و این کار از روی تعلیم و تمرین است ؟ شاه با شنیدن این سخن ، نگار خوش زبان و فتنه ی زیباروی خود را شناخت و ...
حسین احمدی در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:
وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نَبید!!!
تقدیر و قضا!
محمدحسین محمدحسین در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۳ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۳۵ - قصه زنگی با پهلوان گرشاسب:
فقط تفسیر هوش مصنوعی رو داشته باش! ظاهرا هنوز اونقدر بالغ نشده که بتونه داستان های منظومی مث این رو درست درک کنه خخخخ
ولی خیلی عالیه که گنجور داره هر روز قابلیت های جدید به سایت اضافه میکنه دمتون گرم!
اسدی تو این بخش داره به شکل هنر مندانه ای قدرت واکنش یا اصطلاحا رفلکس ابرانسانی گرشاسپ رو بتصویر میکشه! علارغم شتاب فرابشری زنگی سیاه پهلوان براحتی جلوش رو میگیره! و باز ما اینو تو ادامه داستان داریم و گرشاسپ اینجا با تنی پوشیده از زره براحتی شتابش به زنگی غلبه میکنه! این توانایی گرشاسپ ریشه در اسطوره های کهن ایرانی و خصوصا داستان گرشاسب و گندروا داره که توش گرشاسپ چنان بسرعت حرکت میکنه که هر گامش به اندازه هزار گام است و از نیروی گام هایش آتش زبانه میکشه! پس میبینیم که گرشاسپ عملا یه جور سوپرمن باستانی در اساطیر ایران بوده معادل هراکلیس یونانی و ثور اسکاندیناوی و شاید حتی قویتر!
جلال ارغوانی در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴:
سعدی دل عالمی ربودی
از گفته دل کش شکر بار
احمدرضا نظری چروده در ۹ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۳۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:
بنده محترمانه به گردانندگان گنجور عرض می کنم برای اینکه عقل وخرد انسانی را نادیده نگیریم ومتون ادب فارسی را اینگونه خوار وذلیل نکنیم، مصلحت آن است که معانی تماما غلط واشتباه هوش مصنوعی را ازذیل گنجور حذف نمایند.هوش مصنوعی حتی یک بیت ازاشعارفردوسی وسعدی ومولانا را که من دیده ام، درست معنا نکرده است. شما چه اصراری دارید که بر ترویج آشفته گویی هوش مصنوعی.
همین اولین بیت این داستان نادرست معنی کرده است.
فقیهی کهن جامهٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف بر نشست
هوش مصنوعی: فقیهی با لباس کهنه و فقیرانه در صفی که در ایوان قاضی تشکیل شده بود، نشسته است.
به صف برنشستن را قرارگرفتن درصف معنی کرده است و فکر کرده دانش آموزان را به صف کرده اند.حتی هوش مصنوعی نمی داند که این کهن جامه تنگدست خود سعدی است. سپاسگزار میشوم که هوش مصنوعی را به کلی ازذیل گنجور حذف نمایید. تااینکه زحمات چندین دهه شما کم بها نگردد.سپاس
بیقرار در ۹ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:
یوسف گم گشته ام نآمد به کنعان جان من
گُلْسِتان کی می شود این کلبه ی احزان من
گفته بودی حال دل بِه می شود ، اما نشد
این سر شوریده گشته گوئیا مهمان من
بس بهاران دیدم و بر تخت این زیبا چمن
رنگِ چترِ گل ندید این مرغک خوشخوانِ من
دور گردون باب میل ما نشد ، حتی برای لحظه ای
گوئیا یکسان شده هم حال و هم دوران من
گرچه بر اسرار غیب واقف نباشم نازنین
جملگی یکسان بُود پیدا و هم پنهان من
هستیَم را بر فنا برده، هجوم سیل غم
پس کجا خوابش ربوده نوحِ کشتیبان من
من به شوق ِ کعبه ات آواره ام در کوه و دشت
تیر مژگانت خلیده بر کف ایمان من
بُعد و قُربِ ره نباشد عاشقان را در حساب
رُخ متاب از دیده ام ، که این بُود پایان من
از فراقش گشته ام همچون هلال نازکی
گرچه آگه بوده است او ، از غم هجران من
بی قرارا در شب تنهائی و هجران او
فاصبروا بما عصابتکم بخوان ، قرآن من
#رضارضایی « بیقرار »
برمک در ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ ایرانشان » کوشنامه » بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او: