فاطمه قوی نیت در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۵۶ - ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن:
آدمی را دشمن پنهان بسی است
آدمیّ ِ با حذر ، عاقل کسی استباحذر: مُحتاط، با احتیاط، بیدار و هشیار
✅ انسان، دشمنان مخفی و پنهان زیادی دارد، (مثلاً هواهای نفسانی دورنی یا دیو و پری که در بیت قبل اشاره شد)
انسان خردمند کسی است که مُحتاط (با احتیاط) باشد.خلقِ پنهان زشتشان و خوبشان
میزند در دل بههر دم کوبشانخلقِ پنهان: فرشتهها و شیاطین / وسوسهها و صفات و خواستههای درونی و نفسانی انسان که خوب و بد دارند؛
خوب: الهامات یا خاطر خیر
زشت و بد: وسوسهها یا خاطر شرّ
کوب: آثاری که حدوث خاطر در قلب به ظهور میرسد. #فروزانفرکوب از مصدر کوفتن : اثرگذاری ، برخورد، ضربه و آسیبی که از کوبیدن چیزی ایجاد شود.
✅همه ویژگیهای درونی خوب و بد (الهام و وسوسه) بر دل انسان اثرگذار است و بر قلب فرد تاثیر خوب و یا بد میگذارد.
قلب مثل آینهای است که ادراکات حسی(ظاهری) و درونی را منعکس میکند. یعنی تأثیر وسوسه و الهام قلب آدمی را دگرگون میکند. به نقل از #فروزانفراگر خلق را ساکن بخوانیم یعنی
(خلق، پنهان زشتشان و خوبشان)
معنی متفاوت میشود:
مردم، نیک و بد ، هر لحظه (در گفتگوها و ارتباط و ... ) بر قلب انسان اثرگذار هستند.#دکتر_دزفولیان فرمودند:
موجودات چه خوب و چه بد ، خواه و ناخواه در دل و روح ما اثر میگذارند. مخلوقات خوب یا بد مانند خار در ته آب هستند؛ اگر چه ما انها را نمیبینیم اما اثرگذار هستند و وقتی اثر خود را بر ما گذاشتند، ما به وجود آنها پی میبریم.
فاطمه قوی نیت در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل، ره گم کُنَد مسکین غریب
گفتم ای سلطان زیبارویان و خوبِ خوبان، به من بیکس و غریب که از دیار خود دور افتادهام رحم کن.
معشوق در جوابم گفت: شخص غریبی که به دنبال دل برود، راهش را گم میکند.
دنبال: پشت سر هم
غریب:کسی که از وطن خود دور باشد.
گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی، چه تاب آرد غم چندین غریب؟
به جانان گفتم اندکی توقف کن نزد من بمان و زود عبور نکن.
معشوق در جوابم گفت: عذرم را بپذیر زیرا من خانه پروده هستم و در رفاه و آسایش و راحتی بودم و رنجی نداشتم. غمِ این همه غریب را چگونه طاقت بیاورم. (تنها تو نیستی)
خانه پرورد: کسی که در رفاه و امکانات کامل در خانه رشد کرده و هیچ مشکلی نداشته و مشکلات دیگران را هم ندیده. مثل شاهزادگان.
(ظاهراً بودا هم تا سن ۲۰ سالگی در قصر بزرگ شده بود و هیچ رنجی نداشت و رنجوری ندیده بود تا در ۲۰ سالگی از قصر خارج شده و فقیری را میبیند و همین باعث تحول او میشود)
معذورم بدار: عذر مرا بپذیر
خُفته بر سَنجاب شاهی، نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب!
شخص نازنینی که در بستر شاهانه به راحتی خوابیده چگونه میتواند حال غریب و دور از وطنی را درک کند که بستر خواب او بر سنگ و خاره است؟ معشوق که همواره در ناز و نعمت و رفاه است نمیتواند نیاز و رنج عاشق را درک کند.
نازنین: معشوق زیبا و دارای ناز
سنجاب شاهی: پوستین گرانقیمت پادشاهان از پوست سنجاب، زیر انداز از پوست سنجاب
خاره: سنگ خارا
ای که در زنجیرِ زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخِ رنگین غریب
ای معشوقی که در پیچ و تاب موهای تو، آشنایان زیادی در زنجیر اسارت تو هستند، آن خال مشکین و سیاه که تناسبی با رنگ درخشان چهره تو ندارد، بر صورت زیبای تو عجیب زیباست.
مینماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مهوشت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
چهره ماهگونهات آنقدر روشن و درخشان است که بازتاب و انعکاس سرخی شراب بر آن دیده میشود. این انعکاس شراب بر چهرهات مثل افتادن یک برگ ارغوان روی گل نسرین است.
(تشبیه سرخی شراب به برگ ارغوان و سفیدی چهره معشوق به گل نسرین که روی این چهره سفید بازتاب سرخی ارغوان جلوهگر شده)
بس غریب افتاده است آن مورِ خط، گرد رُخت
گر چه نَبوَد در نگارستان، خط مشکین غریب
موهای سیاه تو بر گرداگرد صورت سفید تو بسیار شگفت و زیباست. اگر چه در یک نگارستان و مجموعه هنری نقاشی، به کاربردن خط سیاه عجیب نیست.
مورِ خط : موهای گرد صورت
نگارستان: خانه نقاشی، مجموعه هنری
گفتم ای شام غریبان طُرِّهی شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب
گفتم ای معشوقی که موهای سیاه رنگ تو شام غریبان من است و تمام نمیشود، از گریه و زاری این عاشق غریب هنگام سحر بترس چون آه و ناله سحری بسیار اثرگذار است.
طُرّه: موی ریخته شده بر روی پیشانی، موی بالای پیشانی
حذر کن: مراقب باش، دوری کن
شبرنگ : به رنگ شب، سیاه
گفت حافظ! آشنایان در مقام حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و غمگین غریب
معشوق گفت: ای حافظ ، آشنایان (با اینکه مرا میشناسند) در حیرت و سرگشتگی هستند. اگر غریب خسته و بیگانهای غمگین چون تو دور از من باشد، بعید نیست.
آشنایان : عارفان و سالکان آشنا به اسرار الهی
حیرت : یکی از مقامات عرفان که شخص عارف در هنگام تفکر دچار حیرت میسود از اینکه دانستههای خود را هیچ میبیند.
دور نبود: بعید نیست
احمد خرمآبادیزاد در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵:
مصرع دوم بیت 5 هم از نظر وزنی ایراد دارد و هم از نظر معنی.
چون در مصرع نخست سخن از زخم مار است، پس باید در مصرع دوم تریاک (=پادزهر) به کار بیاید. مصرع دوم در دو نسخه خطی به ترتیب چنین است «تریاک باید از لب تو نه دم و فسون» و «تریاک باید از لب تو نی دم و فسون».
البته، بنا به همان دو نسخه خطی، این غزل دارای 11 بیت است:
تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون/دارم چو واو غرقه دلی در میان خون
خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت/آری ز دیده هرچه شد، از دل شود برون
ماه شب چارده گر نیست جز رُخَت/حسنت چراست چون مه نو دم به دم فزون
گویی ز ابر تیره دُر فشان شدهست/برق روی تو در میانۀ آن خط قیرگون
با مشکبار سلسلۀ زلف پر خَمَت/عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون
دزدیده بود هندوی زلفت دلم از آنک/بستند در دوارس او بخت واژگون
گر شد زبون غمزۀ آهووَشَت دلم/نهشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون
از وقت آنکه حلقه به گوشت چو دف شدم/شیرین لبت چو نای دلم داد تا کنون
آنرا که مار زلف تو بر دل زدهست زخم/تریاک باید از لب تو، نی دم و فسون
در پای تو فکنده سر خویش دیدهام/آندم که شد به حسن تواَم دیده رهنمون
ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین/بس لاابالی است بگوید چرا و چون
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
سرش را بپیچم ز کندآوری
مباید که جوید دگر مهتری
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ ایرانشان » کوشنامه » بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او:
بپرسیدش از بتری و بهی
که خوانند با دانش و فرهی
پرسید
بتری و بهی چیست و چه کس بادانش و فرهی خوانند
به هر روی ابلهی نابجاست
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۰۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
zouar زیار و زواری پیشکار و جیره زندانیان و این پیوندی با عربی ندارد
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد و نه پوشش نه اندهگسارمنم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه
-سوی خانه رفتند از چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
که بیژن به توران به بند اندر است
زوارش یکی نامور دختر است.
فردوسی.
بهارش تویی غمگسارش تو باش
بدین تنگ زندان زوارش تو باش.
فردوسی.
.شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.منم بیزواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه
فردوسیدرم رباید تیغ تو زانش در سر خصم
کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار
اسکافی
سیامک یوسفی در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۷:
به جان جمله جانبازان ز جانم
به جان رستگارانش برستم
شاید در مصرع اول "ز جانم" درست تر است زیرا معنی کل بیت اینست که "از جان برستم"
خدا میداند
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و رادی و شایستگی
اکبر کریمی در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:
سلام.
دوستان می شه مصرع دوم از بیت اول را بصورت زیر تفسیر کرد؟
که از عظمت و بزرگی بهرام، آهو و روبه به آرامی زندگی می کردند و آهو می توانست بچه بدنیا بیاورد و روباه کاری بکارش نداشت
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
نیاگان ما تاجداران شهر
که از دادشان آفرین بود بهر
شهر بچم مملکت است شهر و شاه از یک ریشه اند
همایون در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
غزل عرفان کلاسیک که مستی را برای توصیف حق آنگونه که خودشان می پسندند و خلاف باور زاهدانه است بکار میبرند تنها بهانه و ادبیاتی است که در ستیز با باورهای دینی بهشت و دوزخ و مذهب تقلید است و از آن فراتر نمیرود از غزل های پیش از شمس
بهرام خاراباف در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه:
دزدیی کُن
از درون ،
مرجانِ جان
#مولوی
جان راازمرجان بدزدیم( مر)برایش می ماند درلغت نامه دهخدابرای (مر)معانی زیادی آورده شده ازجمله:شمار.شماره.تعداد.اندازه.حد.حساب.طولانی.فراوان.
برای مرجان هم معانی متعددی آورده اند ازجمله آنها لب معشوق.مروارید.شراب انگوری
به نظرمی رسدبا دزدین جان ازمرجان چیزی از(مر)کم نمی شوداوهمچنان فراوان و شماره وحدواندازه است الخصوص که دزدی اندرونی است.
مرجان بدزدجان مرجان را
لب معشوق را
معشوق لب
لب به جان آورد
ای جان من!
جانان من!
معشوق لب به لب را
جانم به جان آورد
برمک در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ در پاسخ به داریوش ابونصری دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
دوست گرامی برسم را هنگام واژ گرفتن بدست گیرند و نه پس از آن همچنین اگر اندکی از چگونگی سرودن آگهی داشتید چنین سخن نمیگفتید چرا که انگونه که گفتید سروده از اهنگ بیرون شود و این لغزش از تازه کاران سرنزند چه رسد به سخنور انهم سرور سخنوران فردوسی .
گرفتن ، بچم پرداختن بکار و مشغول شدن است گویند گاو پیش اورد و دوشیدن گرفت
سروده و نوشته راست است
نهادند خوان پیش ایزدپرست
گرفتند پس واژ و برسم بدست
چم آن چنین است
پیش مرد ایزد پرست(آذر گشسپ)خوان نهادند و پس واژ گرفتند برسم بدست
خوان نهادند و پس ، برسم بدست واژ گرفتند
گرفتن ، بچم پرداختن بکار و مشغول شدن است گویند گاو پیش اورد و دوشیدن گرفت
فردوسی استاد سخن است در این سروده گرفتن به دو چیم اورده و همچنین انرا بقول نحویان موضع انشغال قرار داده که هم برای واژ گرفتن بچم پرداخت باشد و هم برای برسم بدست گرفتن و این بسیار استادی میخواهد
مریم محمدی در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹:
چقدر زیباست
کوروش در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۳۶ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر:
پروانه هایی که دور شمع اشتباه میگشتن تاوان سنگینی میدن
شمع اشاره به قبله و هدف افراد در زندگی داره یعنی وقتی حقیقت آشکار میشه افرادی که قبله اشتباهی انتخاب کرده بودن پشیمون میشن در حالی که خیلی چیزارو از دست دادن
کوروش در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر:
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
یعنی چه ؟
Delkhaste در ۶ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۸ دربارهٔ حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴:
وزن عروضی :
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
رجز مثمن مسبّغ
صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست
از دلْ شکستن هایِ ما، هرگز صدایی برنخاست
جان بسیار عاشق را از آتش حسرت سوزاندی(پریشان کردی) ولی ناله و شِکْوِه ای نکردند،دل های ما را شکستی ولی هرگز صدایی از دل ما بلند نشد.
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانندِ این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در هیچ باغی و از هیچ آب و هوایی، درخت شمشادی نروییده که با نخلِ قامتِ تو که از آبِ اشکِ من و هوایِ آهِ من رُسته، برابری تواند کرد.
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راهِ وفا، آوازِ پایی بر نخاست
ای نخل بلند من! کی باد صبا که به باغ تو می گذرد، پیش تو از ما یادی میکند؟ مدت هاست که با ما وفا نکردی و سوی ما نیامدی و از راهگذر وفا صدای پایی به گوش نرسید.
(هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید(سعدی))
باد صبا : بادی که از طرف شمال می وزد و در اشعار پارسی غالباً نقش یک قاصد را دارد که بین عاشق و معشوق پیغام رد و بدل می کند.
از آمد و رفتِ نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروانِ بی خبر، بانگِ درایی برنخاست
هیچ کس متوجه رفت و آمد نفس در سینه نمی شود.از این کاروان پیش از به راه افتادن، آواز جرس نمی آید.(کسی ملتفت نیست که عمر پیوسته درحال گذر است)
درا : جرس و زنگوله که بر گردن شتر های کاروان می بنند.
تمکینم از حرفِ سبک، لنگر نمیبازد حزین!
کوهم، ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
ای حزین! شکوه و جلال من با سخنان بیهودهٔ دیگران از بین نمی رود.من مانند کوه استوار و پر شکوهم ولی برخلاف کوه(که صدا را انعکاس می دهد)، با شنیدن صدای کسی، بانگی از من بلند نمی شود.
لنگر باختن : کنایه از ازبین رفتن شکوه و شوکت(لنگر در اینجا به معنی شکوه است)
nabavar در ۶ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:
حجاب
هلال ابروی جانان چنان زند ره دل
که ماه نو ز پس ابر جلوه ها بکنددمی اشاره کند، ای، بیا بیا که منم
که دل سپرده به مهرش خدا خدا بکند
دمی دگر به یکی تاب ، مویِ پر شکن اش
به روی چهره بیافتد که بس جفا بکند
حجاب بر رخ خوبان چه ناروایی ها ست
چنان که ابر بر رخ مه ، پیرهن قبا بکند
چه مستی است که بی باده می برد از هوش؟
چه ساغر است ، به یک جرعه مبتلا بکند؟
به راه عشق به پای خلیده خار، مرو
نشسته فتنه درین وادی و ریا بکند
شب فراق و غم هجر و ناله ی جانکاه
نه اشک دیده و آه سحر دوا بکند
ببین به خون جگر خو گرفته دیده ی تَر
مگر ” نیا “ غزلی را چو توتیا بکند
Ali Ghassab در ۶ ماه قبل، شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش:
روزی بهرام قصد شکار کرد و در کوه و بیابان بسیار گورخر بر زمین انداخت . بهرام کنیزک چست و چابک و زیبایی همیشه در شکار با خود داشت که رود و سرود می نواخت و به زیبایی می رقصید . خسرو شکار می کرد و او چنگ می زد .در آن روز از بیابان چند گورخر نمایان شد ؛ شاه برای شکارشان اسب را به تاخت درآورد و تیری در شست نهاد و بر کفل گاه گوری زد و نقش بر زمینش کرد و چند گور را نیز با کمند بگرفت .
شاه که انتظار داشت کنیزک از این مهارت در شکار شگفت زده شود و لب به ثنا و ستایش بگشاید ، اما او را بی خیال و بی تفاوت دید . ساعتی شاه صبر کرد تا اینکه گوری از دور نمایان شد . به کنیزک گفت : تو با این چشم تاتاری شکارمان را به حساب نمی آوری ؟ بگو ببینم که این گور را چگونه شکار کنم ؟ کنیزک زیبارو گفت : اگر می توانی سر گور را با سمش بدوز . شاه که این حرف و بهانه سخت را شنید ، کمان گروها ای خواست و مهره ای در آن نهاد و به سوی گوش صید پرتاب کرد ؛ گور برای رهایی از مهره و از روی ناچاری ، سم خودر ا به سوی گوش آورد تا از دست مهره آزاد شود که ناگهان شاه تیری به سویش پرتاب کرد که گوش و سم را به هم بردوخت .
این بار هم کنیزک لب به ستایش نگشود و گفت این کار از روی هنر نیست بلکه از روی تمرین و تجربه است و کار سختی نیست .
شاه که به شدت عصبانی بود ، او را به دست سرهنگ بزرگ نژادی داد و گفت او را بکش . التماس کنیز باعث شد که سرهنگ از کشتن کنیز منصرف شود ؛ چون می دانست که شاه از این تصمیم پشیمان خواهد شد . بنابراین کنیزک را به قصر خود فرستاد و به او گفت به همه خود را پرستار و خادم آن قصر معرفی کند و از این ماجرا به کسی حرفی نزند .
بعد از یک هفته وقتی سرهنگ پیش شاه رفت ، شاه قصه ی آن ماهروی را پرسید و سرهنگ هم ماجرای دروغین کشتن او را بیان کرد . وقتی شاه این سخن را شنید ، آب در چشم وی نمایان شد و بسیار ناراحت گشت .
سرهنگ در آن قصر ماده گاوی داشت که در آن روزها تازه زاییده بود . آن کنیزک هر روز گوساله آن گاو را بر دوش می گذاشت و از پایه ها و پله های قصر بالا می رفت تا اینکه گوساله ، گاوی شش ساله شد و با آن همه سنگینی هر روز کنیزک آن کار را انجام می داد و هیچ خسته و رنجور نمی شد .
مشورت کردن کنیزک با سرهنگ در مهمانی شاه
کنیز زیبارو به سرهنگ پیشنهاد کرد که در راه شکار شاه بهرام حاضر شود و او را به مهمانی دعوت نماید . سرهنگ نیز مقدمات مجلس و مهمانی و عیش و بزم را به خوبی مهیا ساخت .
بردن سرهنگ بهرام گور را به مهمانی
روزی که بهرام به شکار رفته بود ، در دهی سرسبز ، نزهتگاهی بلند پایه مشاهده می کند و به سرهنگ خاص خود می گوید که اینجا کجاست ؟ و سرهنگ هم جواب می دهد : این دهی است که شما عنایت کردید و جرعه ای از شراب نعمت و عنایت شما در حق من است . اگر تمایل دارید ، ساعتی مهمان من در این قصر باشید . شاه بهرام بعد از فراغت از شکار به کوشک سرهنگ می رود . وقتی شاه به آنجا رسید کاخی دید که شصت پایه داشت و همانند قصر خورنق بلند بود . میزبان از گلاب و بخور و شربت و خوردنیهای دیگر خدمت شاه آورد و وقتی شاه از این خوردنیهای گوارا فارغ شد ، به شرابخواری مشغول گشت و بزم شادی به راه انداخت . وقتی خوب مست و کیفور شد ، به سرهنگ گفت : تو با این عمر شصت ساله خود چگونه این شصت پایه کاخ را به زیر پای طی می کنی ؟ سرهنگ که منتظر چنین وقتی بود ، گفت : این که عجیب نیست ؛ طرفه آن است که دختری ماهروی و زیبا در این قصر هست که می تواند گاوی شش ساله را از پله ها بالا و پایین ببرد . خلاصه بعد از اینکه مقدمات کار فراهم شد و کنیزک با آن گاو از پله ها بالا رفت و پیش شاه آمد ، شاه به او گفت : این کار از زورمندی تو نیست بلکه این کار را سالها تمرین و تعلیم کرده ای و اندک اندک در این کار مهارت پیدا نموده ای . نگار سیم اندام سجده ای کرد و گفت : پس چگونه است که بردوختن سر گور به سم از روی تمرین و تعلیم نیست و این کار از روی تعلیم و تمرین است ؟ شاه با شنیدن این سخن ، نگار خوش زبان و فتنه ی زیباروی خود را شناخت و ...
فاطمه قوی نیت در ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۵۶ - ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن: